قبرستان مرده ها
قبرستان مرده های ژست گرفته غم زده
قبرستان مرده های زیبا
قبرستانت را
من
هر روز
هر روز
هر روز
نگاه می کنم
عکاس!

زایش عقیم

پستان هایم از دلیل نامفهومی درد می کشد

دردی که مرا می رساند به

اندوه زنی که از اعماق تاریخ برآمده بود و لیلت نام داشت

خدایی که او را آفریده بود دوستش نداشت

او مسئول خواب شهوانی مردان بود

و پستان های من از دلیل نامفهومی درد می کشد

بی اینکه جریان حیاتی در رگ و پی آن دویده باشد

درد از مویرگ هایم سرازیر می شود

زیر شکمم

به دلیلی نامفهوم زیر شکمم تیر می کشد

من درد می کشم

من درد می کشم

زایشی نیست

خدایان همه سکوت کرده اند

از تبی تاریخی به خود می پیچم

مثل پیچک ها در حال رشد

خونی لزج از بدنم بیرون می پاشد

خونی که می ریزد در توالت خانه ام

بعد سرازیر می شود در شبکه فاضلاب شهری

شهر آبستن از درد من می شود

چقدر دوست دارم که در سکوت کشف شوم ...
سنگ
چقدر می شود به صبوری تو انتظار کشید؟
وقتی که موژه هایم همیشه از بی صبری آدم ها خیس است.
ای کاش همه سنگ بودند به جای آدم در دنیای من.
خسته شدم از بس برای دوست داشتن حرف زدن ها را تحمل کردم
خسته شدم از اینکه دیدم دوست داشتن مرا کسی نمی فهمد چون حرف نمی زنم
یک بند حلاجی واژه ها را کردن و خاطرات را استفراغ کردن حالم را بهم می زند
چرا هیچ کس نمی فهمد دست و پا زدن در این منجلاب واژه ها چقدر سخت است
تلخ تراز این واقعیت نیست
تو حرف می زنی و ورق انسانیتت برمی گردد
چه کسی به من خیانت می کند؟
بعد خیسی لبانی که به او گفته دوستش دارد را می مالد به دهان من.
دلم دوست دارد از این زمین و سرزمین پر بکشد
خسته ام از بی صبوری ها
دیگر هیچ کس قرار نیست برای هیچ کس
وقت بگذارد
برای کشف دنیای دیگری لحظه لحظه زندگی اش را بگذارد
درست مثل شاهزاده کوچولو
نه !
بی خیال

سنگ



بعد از ظهر بود که شنيدم تومور مغزی داره. تحمل مريضیِ آدمای عزيز زندگی‌م رسمن از بزرگ‌ترين مجازات‌های بشری‌ئه. ريختم به هم. ازون وقتا بود که نبايد می‌موندم به حال خودم. نموندم هم. قرار شد با بچه‌ها بريم لمون. گیوه هامو پوشيدم که تو رودروايستی‌ش حالم خوب شه. به برکت حضور رفقا و عرق بانو پ ، از ماشين که پياده شديم تا برسيم توی رستوران، تلوتلوخوران بوديم و سوت‌زنان و سرخوشان و فيلان. با اون بارون نم‌نم و هوای عالی. بعد رستورانه شد يکی از بهترين رستوران‌های ایرانی اینجاست. بس‌که همه‌چی‌ش به قاعده و متناسب بود. بس‌که مزه‌ها همه ملايم و مناسب بودن و همه‌چی خوش‌تيپ و خوش‌مزه بود. از انواع و اقسام اپتايزرهای مختلف گرفته تا سالاد و نوشيدنیِ فيلان و مِين ديش خوش‌مزه و دسرهای هيجان‌انگيز -خخخخيلی هيجان‌انگيز- بعدش. يه پَکِ کامل موفق.
همه‌مون مست و خوش‌اخلاق و راضی اومديم بيرون. گفتن تومورش تو اين دو ماه رشد کرده و بايد سريع عمل شه. همين سه تا جمله يه هو سی گيگ تصوير و آرشيو رو تو مغزم جابه‌جا کرد. يه بازه‌ی سه ساله اومد جلوی چشام. درست همون سال‌هايی که هيچ آدمی نبود و نمی‌تونست هم که باشه، تنها آدمی بود که صبور و مهربون تمام اون روزای سخت کنارم بود، بی‌که بودن‌ش مزاحمم باشه. موقعی که می‌بايست بره، رفت و تو تمام اين سال‌ها همين‌جور يکی از مهربون‌ترين آدمای زندگی‌م موند. تو خيلی از مسافرت‌های خوب اين سال‌ها، تو خيلی از پيک‌نيک‌ها و مهمونی‌ها، مخصوصن تو عزاها، آخخخخخ که تو عزاها هميشه خوش‌ترين آدمِ دور و برم بوده. پنج‌شنبه معلوم شد پس‌فردا قراره عملش کنن. قرار شد بريم رستوران سوئيسی‌ها، نشد، نرفتيم. به جاش با بر و بچ جمع شديم دور هم. عرق بانو پ  خورديم مث آب پرتقال و خورش بادمجون خورديم و جوجه‌کباب خورديم و چايی خورديم با مارمولک و همه يه‌جور مست خيلی خوبی شديم و يه فيلم مزخرف ديديم و فهميديم خارجی‌ها هم تهمينه ميلانی دارن و شاد و مسرور برگشتيم خونه‌هامون.
اره دوستش دارم و از جمله آدمهائی هست که عکسش زير شيشه‌ی ميزمه. عکسی که با هم رفته بوديم کوه. سال هشتاد و سه ایران .
 تو برف دیزین دم شورلت‌ش وايستاده. عکسو خودم ازش گرفته‌م. عاشق وقتای رانندگی‌ش بودم تو همون شورلت‌ه. البته الان یه 206 داره خودش میگه بیاد ایران اینو خریده  اون شورلت‌ئه اما يه چيز ديگه بود. بعد ازخودم ! تنها کسی بود که تو ماشين‌ش خوابم برده بود. رانندگی‌ش حرف نداره. يک‌شنبه عملش می‌کنن. حوالی ظهر معلوم می‌شه که قراره زودتر عملش کنن. داريم اسموتی هيجان‌انگيز می‌خوريم، آلباناس و ويتامينه. ديرتر نشسته‌م تو مانسون، به هوای بال مرغ کريسپی و سالاد کالاماری و سوشی هشت تيکه. اسمس می‌زنم به آتوسا میگه تو اتاق عمله. کالاماری لمون خوب بود، ولی اين سالاد کالاماری مانسون يه چيز ديگه‌ست. خوب شد نرفتم بيمارستان امروز. طاقت نداشتم ببينم‌ش. خوب شد عملش زودتر شروع شد. حوالی هشت  باید دوباره برمی‌گردم سر این کار لعنتی که بخاطرش اومدم واشنگتن  سرم درد می‌کنه. يه ليموناد پر از يخ درست می‌کنم ميام رو تخت. به آتوسا زنگ می‌زنم. از اتاق عمل آوردن‌ش بيرون، دکترش راضی بوده، بی‌هوشه اما هنوز.
نمی دونم چرا دوباره این جور مواقع یاد مرگ خودم می افتم ؟ چند ساعتی میگذره که دوباره آتوسا خودش زنگ می‌زنه. به هوش و سرحاله و دست و پاش رو تکون داده. حرف هم زده. دارم کار می کنم نیم نگاه به تلویزیون هم نگاه می کنم و منتظرم  فيلم «فصل باران‌های موسی» شروع شه، که یکهو شوکه میشم خودش اسمس می‌زنه «خوبم پسری:*».
سر شب، نشستم تو کافه این هتل و دارم دود خالص سيگار استنشاق می‌کنم و چايی می‌خورم با پای سيب و کيک شکلاتی. آتوسا خبر می‌ده از آی‌سی‌يو مرخص شده، آوردن‌ش تو بخش...
بالاخره می‌خوابم.
مامان
دلم می خواد برام قصه بگی
قصه خاله سوسکه
که داشت می رفت به همدون ، شو کنه به رمضون ، نون گندم بخوره منت بابا نکشته
مامان
می شه دست بکشی دوباره رو موهام
بگی که جشن عروسی یه سوسک و موش چه جوری
لحظه به لحظه
عکاسم داره ؟
عکساشون مونده ؟
مامان
می شه برام قصه بگی
اونقدر قصه بگی که خوابم ببره
اون وقت خواب ببینم
که موشه نمرده
و هنوز که هنوزه زنده است
قراره بچه دار بشن
اما عشقشون همچنان زنده است
صورتش سیاه بود، درست مثل یک روح سرگشته که از قدیمی ترین قبر یک گورستان ایلامی درآمده
پشت کوه هایی که شیرهای سنگی دارد
پرتابم کرد توی گل ها
دستام روی صورتش ماسید
و لبام خیسی وقیحانه ای داشت
تلاش مذبوحانه ای برای خون خواهی
کاینات روح های چشم و حلق برآمده ای بودند در معیت او که وردهای جادویی می خواندند
نفس نفس می زدم
زجر می کشیدم
دست و پا می زدم
با دست و پای آهنی سرد شده
دستش بر گردنم مثل حلقه طنابی برای اعدام بود
بالا اوردم
همه نفریتی را که می کردم
که تو را نفرین می کردم
تنها تو را
ناله می کردم چرا امروز جواب مرا ندادی ؟
....
به سلامتی راه که آخرش معلوم نیست به کجا میره


یک کوزه‌ی سفالی بالای کمد من است کنار یه ظرف شیشه ای که کلی پول ایران رو توش دارم به امید روزی که برم ایران و خرجشون کنم ، یه کلاه هم هست که یادگار روزهای جنگ و خون و دود سقوط طالبان در افغانستان هست که رفته بودم برای عکاسی . با یه ظرف پر تیله تیله های دوران کودکی ام که هر وقت درشون رو باز می کنم بوی دستهای خاکی دوران کودکی ام تو کوچه پس کوچه ها رو حس می کنم ، این چیزا با ارزش ترین چیزای زندگی منه .
این کوزه را ایران که بودم مادر بزرگم بمن داده بود و چند سال پیش از ایران برام فرستادنش . امسال که وقت خانه‌تکانی رسید داخلش را که نگاه کردم دیدم یک دویست تومانی توش هست یه دویست تومانی نوی نو و من احمق در تمام این سالها نفهمیده بودم البته نشد باز هم دویست تومانی را در بیاورم فقط با چراغ قوه نگاش کردم !
امروز عکس مزار مادر بزرگم را دیدم بوسیدمش و گفتم ببخشید مامانی که هیچ وقت بخاطر این دویست تومانی عیدی که آن سالها پولی بود نتوانستم تشکر کنم از شما 


دو سال پیش  یک شاگردی داشتم دختر و مراکشی که خیلی شلخته بود. دائم می‌خندید. همیشه. وقت کار هم می‌خندید. من حرص می‌خوردم. بهشان مبانی عکاسی درس می‌دادم و خوشم نمی‌آمد از کثیف کارکردن و نامرتب اتود زدهاش ، آهان تقریبا دیگه عادت هم کرده بودم به دیر آمدنهاش سر کلاس و کارگاه  باهوش بود ولی مجبور می‌شدم سخت بگیرم‌ وگرنه مربی‌های کارگاهشان فحشم می‌دادند که این چه دانشجویی‌ست فرستاده‌ام.
 دست برنمی‌داشت از شلخته‌بازی. همیشه انگار روی اتودهاش آبگوشت خورده بود. چند بار مجبور شدم کارهای کثیفش را بریزم دور که مرتب کار کند (عقده‌ای که منم). یک بار بافت را بهشان درس داده بودم. تمرین‌هاش را نیاورده بود. معلوم بود که همان توی راه و یا صبح زود  بدو بدو یه چیزی سرهم کرده زیر همه عکسها نوچ بود و انگار مربای روی میز خانه اش بهش چسبیده بود روی کاغذ با یک مشت خرت و پرت! خنده‌ام میگرفت که بهترین جاهای کادر را برای مرباها انتخاب کرده‌بود. تمام دست و بالم نوچ شده بود از مرباهایش موقع دیدن کارها .
 کم‌کم عادت کرده بودم که توی کلاس باشد و هی بخندد. کاری کرده بود در طول هفته دلم برای کارگاهشان تنگ بشود. آخر ترم نمره‌ی خوبی بهش دادم؛ چون چشمش خوب کار می‌کرد فارغ از آنهمه کثافت‌کاری. یکی از روزهای آخر ترم دیدم ته کلاس گریه می‌کند. شاخ درآوردم. فهمیدم مادرش مریض شده. گفتم خوب می‌شود؛ نگران نباش. گفت سرطان خون دارد  خوب شدنی نیست. گفتم حالا شاید شد. زد زیر خنده. وسط همان اشک‌هاش. ساده بود. خیلی. روزها گذشت ترم تمام شد سال پیش هم جسته گریخته می دیدمش  ولی هیچ وقت جرات نداشتم بپرسم مادرش چه شد ؟ ....
دیگر ندیدمش نمی دانم مادرش خوب شد یا نه ....دوماه پیش با همکارهای دانشگاه یک ورک شاپ یه روزه داشتیم برای نور سی نفری بودند همین که وایساده بودم وسط سالن و داشتم می گفتم که  This way is the light on the subject understandیک پسر خیلی جوانی بود که شباهتش به دختر خندان آن سال‌‌ها عجیب بود... دیدم روبرویم نشسته استراحت که دادیم پرسیدم کجایی هستی ؟ گفت ماراکو ! فامیلی اش را که پرسیدم گفت من شما را می شناسم ، کوتاه کنم که فهمیدم برادرش است و او توی خانه‌شان از من حرف می‌زده. کلی بخاطر وحشی‌بازی‌هام خجالت کشیدم.
 گفتم خب راستی مامان چطور است؟
 گفت مامان سه ماه پیش مرد..

یه روزی که خسته از مدرسه می یومدم ...از خدا خواستم اینجا بمیرم!!!!!!!!!

بعدها ... فکر کردم مرده شور دانشگاه رو ببرن که آرزوهای آدم رو ضد آرزو می کنه !!!!!!!!!!!!!!
آخرین تجسم ادیپ ، داستان عاشقانه و همیشگی زیبایی وتوحش، امروز بعد از ظهر در تقاطع خیابان های پنجم و چهل و دوم در انتظار سبز شدن چراغ راهنمای ترافیک است...
تبرک نماز مادرم بود در غروب آفتاب آسمان
شک به تبرک اما نماز من بود غرق وسوسه های زمین
از هوش رفته بودم، تمام آن بعد ازظهر گرم تب دار را
من ظهور را انتظار می کشیدم جمعه ها
ظهور برای من شعر برخورد پاهای مرد انتظار طاهره صفارزاده بود در کتاب دوم دبیرستان با زمین گرم
دنیای من احمقانه مانده است
هنوز هم فرقی نکرده
تبرک بعدها برای من کلمه ها شد ، کلمه هایی که در دل تاریک شبی بی انتها نوشته می شد
شک اما نیاز من به همان کلمه ها بود که گاهی دروغ می نوشتند،آن هم از قعرکوچه های آدم زدگی
خنده دار است... اصلا باورکردنی نیست ...تمام روزهای زندگی ام را از هوش رفته بودم.. تمام عمری که فکر می کردم از هوش نرفته ام، از هوش رفته بودم !
من... من بیچاره هنوز هم منتظرم همه جمعه ها را منتظرم ...چطور ممکن است که بهوش باشم و زندگی کرده باشم بعد از سال دوم دبیرستانم؟
کدام آدمی میگفت زندگی انسان ها زاده ی باورهاشان است؟من اما باورهام به تخ.م زندگیم هم نیستند..
من آدم نگرانی نیستم..اطرافیانم میدانند..
 من به سختی دلواپس چیزی میشوم..
تووی ذهن من همیشه همه چیز روبراه است..همیشه همه خوب اند و همیشه همه سلامت به مقصد رسیده اند..
تووی ذهن من برخلاف ذهن مادرم هیچ وقت ماشین ته دره نمیرود,وسط کوچه کسی آدم را خفت نمیکند, کسی معتاد نمی شود با دو نخ سیگار ، نصفه شب میان خیابان کسی تووی ماشین به آدم تجاوز نمیکند,شیرگاز باز نمی ماند,خانه آتش نمیگیرد..دزد به ماشین قفل فرمان نخورده نمیزند,در حیاط را که باز بگذاری پیشوهه در نمیرود..

تووی ذهن من هر کسی که دیر میکند حتما کار داشته است و نمرده است و یا دیروقت که تلفن زنگ بزند از بیمارستان و کلانتری و مرده شور خونه نیست
تووی ذهن من تمام جواب آزمایش ها سالم است و هیچ کس بیمار نیست..
تووی ذهن من برخلاف مادرم همسایه بالایی مجردمان را من نمی خواهم ترتیب بدهم  و آقای همسایه مان آمار رفت و آمدهام را ندارد...
تووی ذهن من هیچوقت نمی آید که آقای بنگاهی خانه نشان دهنده میخواهد کسی را کاری کند ! تووی خانه ی خالی..
تووی ذهن من کسی توهین نمیکند..کسی با چاقو به جان آن یکی نمی افتد..تووی ذهن من کسی دعوا نمیکند..کسی دروغ نمیگوبد..کسی زیرآب کسی را نمیزند..کسی از کسی بدش نمی آید..
تووی ذهن من آدم ها صالح و سالم طبقه بندی شده اند,هیچ کس دزد و قاتل نیست.هیچ کس آدم را نمیگیرد بزور بکند..تووی ذهن من هیچ راننده ای مست نیست..هیچ پیچی خطرناک نیست..هیچ ترمزی نیست که نگیرد..هیچ زمینی لغزنده نیست..تووی ذهن من راننده ای نیست که حواسش با جاده و خیابان نباشد..
تووی ذهن من همیشه همه چیز مثبت است..من همیشه نیمه ی پر لیوانم..
.
تووی دنیای واقعی من آدم هام میمیرند..تووی دنیای واقعی من آدم هام میروند تووی دره..تووی دنیای واقعی من آدم هام بیماری های سخت میگیرند..تووی دنیای واقعی من آدم هام درد میکشند و از دردهاشان میمیرند..
تووی دنیای واقعی من آدم هایی که نصفه شب زنگ میزنند خانه ات یا از بیمارستان اند یا میخواهند خبر مرگ کسی را بدهند..
تووی دنیای واقعی من آدم ها میروند زیر کامیون و جنازه ی له شده شان رووی آسفالت جاده باران میخورد..
تووی دنیای واقعی من راننده ها به دوست دختر زیبای 21ساله ی من تجاوز میکنند و بدن نیمه جانش را میان جاده رها میکنند..
تووی دنیای واقعی من دوستم با دوست دخترش میخورند به گاردریل وسط اتوبان و دخترک ویلچرنشین میشود..
تووی دنیای واقعی من دوستم با کله از شیشه ماشین پرت میشود بیرون و گاهی وسط خیابان های تهران شلوغ یادش میرود کیست و خانه اش کجاست..
تووی دنیای واقعی من دوست هام را توو خانه ی هم میگیرند و میگذارندشان تووی بازداشتگاه که از ترس بلرزند و تا روزها صدا ازشان درنیاید..
تووی دنیای واقعی من همسران دوست هام میروند سفر و هیچوقت برنمیگردند..
تووی دنیای واقعی من آدم هام تووی خانه های دانشجویی شان از نشت گاز آرام و بی صدا میمیرند..
تووی دنیای واقعی من آدم ها بی خود و بی جهت میمیرند...
تووی دنیای واقعی من آدم ها به هیچ جایی بند نیستند..
تمام شبم،ستاره بارون می شه،بارون ستاره ها می زنه به همه شیشه ها ،پرده های تیره رو ، تو می زنی کنار، چشمامومی بندی با دستات می بری به سمت پرده های کنار ، می گی ببین داره اشک خدا می زنه به شیشه ها ...حس رهایی..من می تونم حالا پرواز کنم...من می تونم برم به سرزمین فرشته ها... به چشمات زل می زنم،زندگی همه بشریت دو دو می زنه تو نی نی چشمات ...فکر می کنم همه زنان غار نشین دعا خوانده اند، برای رسیدن دست های تو به من ... هر خطش ، قسمتی از دایره زندگی منه ...

به سلامتی خیام که گفت:
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

میدونی که من ریاضی خوندم ولی هیچ چی که به ریاضی مربوط باشه انجام ندادم ! اول ه دندون پزشکی قبول شدم دوماه فقط دوماه خوندم دیدم آدمش نیستم با هر بد بختی ای بود رفتم تغییر رشته دادم سینما خوندم همه دهنشون وا مونده بود یعنی چی که خوب ؟
بعد سینما رو که تموم کردم رفتم حقوق خوندم ، حقوق رو دوس داشتم ولی باز هیچ وقت عاشقش نشدم بعد رفتم کاری رو که تو همه این سالها میکردم و اون عکاسی و روزنامه نگاری بد ادامه دادم ، استادش شدم !
همه اینها رو گفتم تا برسم به معلم سال پنجم دبستانمون خانم نجار پور ! عاشقش بودم ولی خب تو درسش که جغرافیا بود خنگ بودم !
تکرار معجزه میکند!

اینو پشت کتاب جغرافی سال پنجمم نوشته بود خودش وقتی که هی از می پرسید می سی سی پی کجاست و من احمق اونو با یه رودخونه دیگه قاطی گرفته بودم  خودش نوشته بود و داده بود دستم . خوشگل بود و می دونست دوستش دارم .
باورت میشه اون سال خرداد جغرافی رو بیست شدم !
حالا هی دارم با خودم تکرار می کنم که هی پسر ناراحت نباش می گذره این روزای تلخ تر از زهر
به چند روز دیگه که فکر می کنم دلم میخواد این روزهای مسخره رو جهشی برم جلو و خودمو برسونم تو وین
ولی اگه بذاره این روزای سخت یعنی زنده می مونم تا اون روز ؟
من نه کینه میشناسم..نه دلخوری..
من ادم به دل سپردن کینه نیستم..
من ناراحتیامو به محض وقوعشون از یاد میبرم..
من ادم کینه های موندگار نیستم..
من عشق رو  میشناسم و دوست داشتن..
به من یاد ندادن از ادما متنفر باشم..
به من بد اومدن یاد ندادن..من یاد گرفتم یا ادم ها رو دوست داشته باشم..یا نسبت بهشون بی تفاوت باشم...
خاک منو به مهر سرشتن..من ادم لبخند های غمگینم..من یاد نگرفتم وقتی ازت دلخورم رابطه رو تبدیل به یه میدون جنگ کنم که زره به تن کنم,به جنگی بیام که برنده ش باشم...
من کلمه هام ,کلمه های اروم و بی ازاری هستن... که یا میگم یا اصلا نمیگم .
آدم های اطراف من به سختی عصبانیت و ناراحتی منو دیدن,من خشم نمیشناسم....من قهربلد نیستم جز لجبازی اونم با کسایی که دوستشون دارم  آره قبول دارم من لجبازم یا شایدم بقول خودش توقس هستم .
ولی هر چه که باشم من آدم ِ دوست داشتن های موندگارم,رابطه هایی که گذر زمان رد فرموشی روشون نمیزاره

شاید واسه همینه که رنگ کینه و دلخوریه تورونمیشناسم...
شاید واسه همینه که نمیفهمم دوست داشتنی رو که تووش دلخوریا موندگارن،که روزها که بگذره دلخوریه رشد میکنه..
من مردادم  ، بچه آفتاب و مهر

بخشش

کسی که شکلات داغش را به کس دیگری میبخشد او را در رازهای پنهان و تاریک خود سهیم کرده است.

جایی برای آرامش


دلم همین طوری خونه .... می خوام بدوم بدوم تا جایی که می شه ، تا جایی که زمین راه می ده ... اونقدر که بیافتم و بمیرم ... بعد تا آخر هستی، تا آخر ابدیت ، در جایی که تنها مسیر هست، به یک نقطه فکر کنم به یه اتفاق فکر کنم....خیره بشم به جایی که نمی دونم کجاست...

بغض


من تازه میام یاد بگیرم نبودنتو..میام یاد بگیرم بغلت نیس که من خودمو بچپونم تووش.
که از خنده ریسه برم تووش..که بکشم بالا بیام از گردنت که بخزم زیر بازوت وقتی خوابی و دربیام از رو لبات...
 که من کم کم میام یاد بگیرم نیست نگات..چشات..دستات,اخ که دستات..که نیست هم آغوشی بات که معجزه س اصن توو زندگی من..بعد همه ی اینا..بعد یهو میشه که نگا میکنم که هی تو یه کم وقت دیگه اینجایی که..بعد باید میون همه ی شوق و ولع رسیدنت یادم باشه به اوندفعه ی رفتنت و اوندفعه ترها که چه حجم بزرگی از من کنده میشه..که چه درد بزرگی هوار میشه..که چه پوستی کنده میشه ازم بعد هر رفتنت..که انگار هر بار خداحافظی بات لهم میکنه..بعد من میشینم که بگم نیا..که بگم این درد منو میکشه..که این درد اگه منو نکشه قوی ترم هم نمیکنه اصن هم..حالا اون همه خبر یهویی تو که میاما دم عیدی..که من لبخندم نمیاد..نمیاد..که اینور سکوت و تو انور که الان ذوقته این؟که من یه عالمه بغل واست بفرستم و اینور بغض کنم که رفتنت..رفتنت...

رفتیم میون خرابه های یه خونه نیمه ساز..توو تاریکی از میون دریچه ی جاپنجره توو دیوار یه نوری اومده افتاده رو صورتش..نیم رخش سمتمه..
دوربینو گرفتم و صدای شاتر..صدای شاترای پشت همم که ساکت میشه..زل زدم بهش همینجوری دیونگی نخواستم سکوت اونجا بهم بخوره همونجور که وایساده میگه فکر بوسیدنمو از سرت بیرون کن..
به تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود خریه که ازش یه دونه ساختن توو دنیا.
حقیقتش اینه که اوون تو که نبودم..که نبودیم..که نمیدونیم ازش..تمووم تجربه ی من یه چندباری موندن تووش واس یه چار پنج ساعتی و یه شب نصفه نیمه..که شبه ..شبه خیلی تلخ بود..بد بود..که اصن واس من همه ش ترس بود..که میخوام بگم من توو همون چند ساعت بعد تاریکی چه دردی کشیدم اونجا..که میخوام بگم آدم همه فکرش اینه که اون بیرون چه خبره ,الان کی داره واسه بیرون آوردنم چی میکنه که الان فلانی اگه بفهمه چیکا میکنه که الان این صدای پای کیه..که اگه هیشگی نیاد چی..اگه اینجا بمونم..اگه ..اگه..
من اصن نمیدونم اونجاها چه خبره..من فقط یه حس تلخ دارم از یه تجربه ی چند ساعته توو تاریکی یه اتاقی که پنجره هم نداشت..اما..
درد داردم..نبونت درد داره..ندیدن هیچی جلو اسمت که بولد نشده درد داره..اصن فکر بودنت اوون توو درد داره..
اصن این درد دوستات درد داره..همه اینجا میخوان زود بیای بیرون..حواست که هس؟

.
به کی بنویسم ؟
هان ؟ وای ببخشید براتون مسئولیت داره البته جواب بدید.یادم نبود.پس به افتخارغریبه های مجازی!
می دونین . ای غریبه ها، خانم ها و آقایون اصلا این یه قاعده است : « رویا همیشه نازاست » اما از اونجاییکه هر قاعده ای یک استثنا داره ...یا اینکه گول می زنیم و خودمون می گیم استثناء داره و واقعا فکر می کنیم که استثنا داره. پس ما با پدیده های حاد روانی رو به رو می شیم که استقبال جهانی پیدا می کنه مثل کتاب احمقانه شازده کوچولو... سنت اگزوپری خول و چل ! یا همین نمونه ایرانی اش فیلم مسخره طوقی! . کی می گه طوقی تکه ؟ برو بابا هزارتا کفتر مثل اون تو دنیا هست. اینا همه قصه اس، توهمه ! رویا نازاست بدون استثناء.
مثلا همین نامه اصلا می دونین یعنی چی ؟ کی می گه با شفاقیت تمام احساسات رو منتقل می کنه ؟ نه بابا گاهی از بس‌آدم پاسخگو می شه سنسورشو از دست می ده ! اصلا می شه دولت پاسخگو و خر کیف هم می شه که وقتی یکی می گه بچه ام معتاده . می گه صد هزار تومن بهش بدین! تازه وقتی هم جوابگو یه جوری حالیت می کنه که آ!ا آ! آ!. نامه ؟ برو بابا ! ازین چیزا زیاده ! روزی هزارتا نامه به دولت می رسه! بلاخره باید به همه این ها جواب داد. دنیای ارتباطات یعنی همین ! یعنی به جای «معشوق من» نوشت «عاشق تو»! ها ! ها! یا به راحتی از واژه « هر کسی» استفاده می کرد! بیا یه دل سیر بخندیم به اون که می گه «من هستم تا وقتی تو باشی» و اون یکی خر هم باور می کنه ! .... اما خانم ها و آقایون ....جری نشید. همتون .. .ها ! ها! بهم می خندید .... شلوار اضافه هست نگران نباشید... می ره تو حلق همتون!

بعد این‌طوری می‌شود که تو فکر می‌کنی داری کم‌کم همه‌چیز را پیش‌بینی می‌کنی. این‌طوری می‌شود که بعضی وقت‌ها شک می‌کنی که نکند توهم زده‌ای؟ که نکند ذهنت بازی درآورده؟ بعد این‌طوری می‌شود که آدم‌ها فانکشن می‌شوند و عمل‌گر می‌شوند و ثابت می‌شوند و بعد تو ده به یک شرط می‌بندی و برنده می‌شوی!
بعد این‌طوری می‌شود که احساس می‌کنی همه نقش بازی می‌کنند و همه چه‌قدر بد نقش بازی می‌کنند و همه‌شان باید تویِ کلاسِ بازیگری ثبتِ نام کنند و رد شوند و تجدید دوره شوند! بعد فکر می‌کنی نکند تو هم داری نقش بازی می‌کنی و بد بازی می‌کنی و باید بروی تویِ یکی از همین کلاس‌ها و رد شوی و تجدیدِ دوره شوی و دوباره همین آش و همین کاسه؟ بعد این‌طوری می‌شود که همه چیز اگزجره می‌شود و اغراق‌آمیز می‌شود و از حدش می‌گذرد و گندش در می‌آید و گندش خارج می‌شود! بعد این‌طوری می‌شود که تو تویِ مسابقاتِ جهانیِ اسکی رویِ گندِ خارج شده شرکت می‌کنی و قهرمان می‌شوی و می‌روی پشتِ تریبون و گندِ قضیه رو در می‌آوری!

فکرش را بکن... یک شب سرد بارانی پاییزی... یک کیوسک زرد تلفن، سر یک چهار راه خلوت، زیر نور قرمز چشمک زن چراغ راهنمایی... صدای مست تو آنور خط...و قلب من که حالا تندتر از همیشه میزند... منتظر برای شنیدن زمزمه دوستت دارم های یواشکی تو...

عکس

دیدی همه روزام ، شب کردی . شبام و روز. دیدی اومدی به خوابم و زندگی ام شده نشستن و انتظار. دیدی دیگه نمی تونم ببینم چهره ها رو، نمی تونم بشنوم صداها رو. تو نی نی چشمام ،عکس تو چسبیده .... دیدی ؟ نه ! حالا برو هر کافه ای که دوست داری بشین و سیگار بکش. هر کی رفته بالای کوه منو دیده.. زیر اون درخت دور یکی داره گل می کاره...دیدی ؟ نه ندیدی دود جلوی چشمات بود و یه عالمه تصویر پونز خورده رو دیوار...

به سلامتی یادهای کودکی
به سلامتی قایق های کاغذی 
به سلامتی بادبادکهای 
به ریسمان بسته زندگی
 به سلامتی یه قل دوقل  
به سلامتی گرگم بهوا   
به سلامتی سک سک
 به سلامتی هفت سنگ
 به سلامتی زو
 به سلامتی وسطی 
 به سلامتی من موچم !
به سلامتی قصه های مادربزرگ 
به سلامتی حوض وسط حیاط 
به سلامتی کوچه صفا 
 به سلامتی کرسی زمستان  
به سلامتی فشاری آب سرکوچه
به سلامتی من بردم !  یادم ترا فراموش
به سلامتی درست کردن نمکدونای کاغذی 
به سلامتی نون بیار کباب ببر
به سلامتی نان داغ
به سلامتی فیلم قیصر  
به سلامتی شو رنگارنگ
بسلامتی رختخواب بالای پشت بام 
به سلامتی شب یلداها

‌این ابرها را
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی تابد تقصیر من نیست
با این همه شرمنده توام
خانه ام در مرز خواب و بیداری است
زیر پلک کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم برنمی آید.../ رسول یونان
اتفاق برای من همان یادآوری تلخی/شیرینی‌های ذهن‌ست. باید قدم بگذارم در جایی فراتر از دایره‌ی درک ذهن، که هیچِ هیچِ هیچ نمی‌فهمم.

اندکی آرامش پیدا کرده ام. درستش اینست که به من اعطا شده. باید قدرش را بدانم: صبح تا شب برایش سگ دو میزدم و هر شب خیالش را جرعه جرعه از دست میدادم.راستی تو بگو. این روزها؟ بلکه هم شب ها حالت را، دروغ که نمیبافی؟گمانم همان زمان که چشم هات را بستی از دست رفتی. و گم شدی، خودت در خودت

روزها پر و خالی می شوند/مثل فنجان های چای / در کافه های بعد از ظهر / اما هیچ اتفاقی نمی افتد/ این که مثلا تو ناگهان در آن سوی میز نشسته باشی
دوباره و دوباره, نه اینکه حکایتی باشد چندباره که اگر هم باشد شیرین است و دلنشین.
دوباره و دوباره, رسیدنهای همیشگی به ناکجاآبادها و ایستادن در ایستگاههایی که کسی دست تکان میدهد برایت و نماندن, بلکه هم نتوانستن. میگذاری, دل میدهد, دلدل میکنی, فاعل میشود, مفعول میشوی, همه میشود, بی هوا خنده میکنی, سکوت میکنیم و کسی "کفشهایت را جفت میکند سر."
همیشه که نباید همه چیز ناگهان تمام شود. ذره ذره هم میشود به پایان برد.

 نگاه کن اینگونه: بدنی بر بدنی آواز بخواند.
نه این شب هم می گذرد و من بیدار می‌مانم. اگر هم بیدار نمانم، خیال‌اش را زندگی می‌کنم.
در حوالی همین روزها:
و این حقیقت ساده را به تمام زندگی‌ام تعمیم می‌دهم.

به سلامتی ناز قدمت
به سلامتی اون سرو قدت
اون دل از دل من بی خبرت
بی خبر از عاشق در به درت
به سلامتی اون چشم بلات که بنوشم من از اون ناز نگات
نوش نوشم کن ای تا که از یاد ببرم هر چه که هست


تو چه شبهایی که ساقی تو باشی همه رفتنی و باقی تو باشی
الهی تا قیامت زنده باشی بنوشم می که تو پاینده باشی
ماه من ای کاش مهتاب بودی...

تو دریایی..

تودریایی و من ماهی تنها. چه دوره دوره این ساحل ز دریا.دلم دریایی از شوق رسیدن. شنا در آسمان آبی پریدن ...

بنوش به سلامتی‌ نوش... بنوش بسلامتی هر کی‌ طرفدار ...بنوش به سلامتی طنز لطيفه و سرگرمی...

بنوش به سلامتی‌ جدیّت تصمیم کبرا... بنوش به سلامتی‌ آن مرد که در باران آمد... بنوش بسلامتی دارا و سارا... بنوش به سلامتی‌ سر مشق‌های آب با با ...بنوش به سلامتی رسم نوشتن با قلم... بنوش به سلامتی‌ گل کردن‌های لبخند همکلاسی... بنوش به سلامتی‌ راه فرار از عشقهای زنگ اول ...بنوش به سلامتی‌ آن لحظه‌های بی‌ کلک... بنوش به سلامتی‌ شعر خدای مهربان... بنوش به سلامتی‌ دهقان فداکار... بنوش به سلامتی‌ انگشت پطروس... بنوش به سلامتی‌ سیم خاردار که پشت و رو نداره... به نوش به سلامتی‌ سر خط‌های ... ما ...بنوش به سلامتی‌ تک تک عزیزان ... بنوش به سلامتی‌ لحظه‌های در آغوش ...بنوش به سلامتی‌ سلامتی‌‌های غیر متعارف و متعارف


تا دیدم فکر کردم
کفش هات را که به شاخه ی درخت آویخته ای
نشانه ای برای من جا گذاشتی
که یعنی از این طرف
نفهمیدم
می خواستی جای پاهایت تمام شوند …
حالا من هر روز
فقط می آیم اینجا 
تا گره ی یک جفت کتونی خالی را محکم کنم ..

مثل یک نقطه
زیر این درخت روزهاست منتظرم
که شاید
از شاخه اتفاقی بیفتد
نمی دانم
خدا همه ی سیب ها را برای خودش برداشته
و قانون من
هیچ وقت کشف نخواهد شد
به سلامتی دوست که دوسش دارم
به سلامتی انقلاب که تهش به میدون آزادی میرسه
هرشب تو رویای خودم آغوشت رو تن می‌کنم / آینده این خونه روبا شمع روشن می کنم/ اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست

وحشت چهار

من ، من حالا باید عزاداری کنم . تو مردی آخه عشقم . عشق من ... عشق همه لحظه های بی مانندم ...خودم رو می ندازم رو جسم مردش .

وحشت سه

بی تابم . می لرزم. می خندی؟ هان ؟ هان؟ روانی ؟ خائن ؟ با کی داری حال می کنی؟ تیزی چاقو.. خون می پاشه رو دیوارها.. و من

وحشت دو

تو خوابیدی آروم .لبخند می زنی . غلت می زنی. دارم دیونه می شم .همش فکر می کنم داری خواب می بینی . خواب یه زن که عاشقش شدی ...

وحشت یک

وحشت دارم.خیس عرقم. هوا کم اوردم . دارم خفه می شم. خس خس...چشمامو خون گرفته. با غیض راه می رم. بی تابم بی تاب و تو...