آن روز که نوشتی هنوز سرفه می کنی و دهانت خونی می شود ، آن روز که نوشتی دلت می خواهد خواب باشی و خواب سلامتی ببینی خیلی دلم سوخت ، خیلی ....
حالا نمی دانم برای کی می نویسم ؟ برای تو که چند روزی هست در آن تخت لعنتی بیمارستان افتاده ای یا برای دل بی صاحب خودم ؟
آدم اگر آدم باشد همیشه چشمش دنبال قدیمی ها می ماند و از تازه ها خوشش نخواهد آمد هرچند که نه یک بار که صد بار بگوید آره آره تمام شده است !
حالا اعتراف می کنم دلم می خواست در کنارت بودم ، دلم می خواست همین امروز در خیابان عمار ماشینت به برف نشسته بود و از همه اینها و دل بی صاحب من که بگذریم دلم می خواست تو سالم بودی و اصلا همه اینها و همه آن دلخوشی های زود گذرم هم نبود ...
من تنهام کاش بفهمی و می دانم که البته باید که تنهایی از پسش بر بیایم . من آدم ِ آدم های تازه نیستم . می دانم از حالا این بازی را باخته ام . دروغ گفتم . غصه می خورم و هیچ دلم « کلیدر » نمی خواهد و آدم تازه نمی خواهد . دلم تنها تو را می خواهد .
باید که تنهایی از پسش بر بیایم . « کلیدر » را نصفه رها می کنم . چون آتوسا آخرش را لو داده و من از دستش عصبانیم . آدم تازه را نیز . شروع نشده به پایان می برمش . چون آخرش را می دانم . بی آن که کسی لوش داده باشد .... چه فایده از داستان هایی که تهش پیداست .