از خواب پریدم همین الان از خوابی که درست یادم نمی آمد کی بخواب رفتم  و هنوز چشم هام خیس بود از اشکی که ریخته بودم نمی دانم برای چی اگر بگویم برای تو که امروز روی تخت بیمارستانی و بیهوش شاید دروغ گفته ام
درسترش شاید بشود برای خودم !
اشکم که آمد  همان جوری توی تختخواب ، داشت عادت می کرد چشمم به تاریکی و بی آن که بخواهم اشک می آمد هی از چشم هام که داشتم موبایلم را می گشتم و تکست تو را دیدم از هائیتی : محشر . یه جنگل بود که دو ساعت توش پیاده روی کردم ، بعد رسیدم به یه آبشار ...
 چمدانم مانده هنوز وسط اتاق چمدان سفری که بکار نیامد
 باز بند نمی آمد اشکم هر چه می کردم . خواهره گفته بود : امسال زمستون کلی برف میاد . من می دونم .... و من ترسیده بودم بس که توی برف های زمستان مرده بودند آدم ها و حسرت یک نگاه ، یک کلمه ، یک بوسه را گذاشته بودند به دلم تا آخر دنیا .
می خواستم که پیاده روی کنم ، باید از یک راه نه چندان طولانی درختی می گذشتم پر از قورباقه . شب از نیمه نگذشته آتی هوس می کرد پیاده گز کنیم توی مه ، آن حوالی را . بیاد تو که چقدر این راه را باهم می رفتیم و  همین جوری که تو تاریکی حواسمان بود کفش مان گیر نکند توی گل و شل مانده از باران یک کم پیش تر ، داد و بیداد مان بلند می شد از قورباقه هایی که می پریدند روی پای مان . بعد قهقهء خنده مان می رفت به آسمان از ان همه جک و جانور که هیچ جا در امان نبودیم از دست شان . باران می بارید و باید بر می گشتیم خانه و تمام راه را آواز می خواندیم . قهوه های من حرف ندارد نیمه شب ها . می چسبید بعد از این همه آب که شره می کرد از موهای مان ...
چی شد که یادش افتادم این وقت شب  نمی دانم فقط خدا خدا می کنم زودتر بهوش آیی؟