دیوار سیمانی
دیگر مایوسم نمی کند
بس که تو مایوسم کرده ای
هنوز هم یاد نگرفته ای
وقتی که می روی عطرت را هم با خودت برداری و ببری
این بوی ناگزیر
بد، راه نفسم را می بندد
هی باید بغض کنم
سیگار خیس را پک بزنم
شوری خیسی اش با طعم فیلتر حالم را بد کند
پنجره را هم که باز کنم
ای دل غافل
دیوار سیمانی که هست
تصمیم ناجوانمردانه ای گرفته است
عطرت را در سینه اش حبس کرده و هر وقت حال خوشی دارم
فوت می کند توی صورتم