خب. واقعن خستهام کرده. ناامید شدم از دستش. من رو پیش شما هم شرمندهکرده. پیش خودم گفتم بهتره این موضوع رو با خودش در میان بزارم. منتها خیلی شخصی و محرمانه. خیلی آروم نشست و به حرفهام گوش کرد. یه جورایی باهام موافق بود. اون هم دلایل خودش رو داشت که بیشتر به نظر میرسید داره خودش رو توجیه میکنه. قول داد جبران کنه. قول داد بیشتر بهم توجّه کنه و بهم برسه. و همون طور هم شد. من هم راضی بودم. یه مدتی خوب گذشت. ولی نمیدونم چی شد که بازهم هوایی شد. بازهم کوتاهی کرد. این دفعه دیگه مطمئن شدم که واقعن دوستم نداره. بیخیالی و بیمسئولیّتایش داره زندگیم رو تهدید میکنه. تبدیلم کرده به کسی که نشسته و هی خاطرات کمرنگش رو مرور میکنه. تبدیلم شدم یه یه پوشه درب و داغون که تو یه قفسه تو یه اطاقِ نم و تاریک داره گردو خاک میخوره. بعد یه جورایی خبردار شدم که زیر سرش بلند شده. مینویسه. ولی برای من نمینویسه. رفته یه دفتر جلد سیاه دراز خریده و اونجا مینویسه. اونجور که بهم گفتند کلّی هم باهاش حال میکنه. این رو که شنیدم دیگه طاقتم طاق شد. شما هم شاهد باشید. دیگه حق نداره این جا بنویسه. دسترسیاش رو به این جا قطع میکنم. بهش اخطار میدم که اگر عقلس برنگرده سرجاش، اگر عذرخواهی نکنه دیگه نمیتونه برگرده. هشت سال خاطرات مشترک تلخ و شیرینمون رو به باد میدم. اصلن میدونی چیه خودم مینویسم. از اون هم بهتر مینویسم. حالا میبینید. شما هم شاهد باشید.