بعد از ظهر بود که شنيدم تومور مغزی داره. تحمل مريضیِ آدمای عزيز زندگی‌م رسمن از بزرگ‌ترين مجازات‌های بشری‌ئه. ريختم به هم. ازون وقتا بود که نبايد می‌موندم به حال خودم. نموندم هم. قرار شد با بچه‌ها بريم لمون. گیوه هامو پوشيدم که تو رودروايستی‌ش حالم خوب شه. به برکت حضور رفقا و عرق بانو پ ، از ماشين که پياده شديم تا برسيم توی رستوران، تلوتلوخوران بوديم و سوت‌زنان و سرخوشان و فيلان. با اون بارون نم‌نم و هوای عالی. بعد رستورانه شد يکی از بهترين رستوران‌های ایرانی اینجاست. بس‌که همه‌چی‌ش به قاعده و متناسب بود. بس‌که مزه‌ها همه ملايم و مناسب بودن و همه‌چی خوش‌تيپ و خوش‌مزه بود. از انواع و اقسام اپتايزرهای مختلف گرفته تا سالاد و نوشيدنیِ فيلان و مِين ديش خوش‌مزه و دسرهای هيجان‌انگيز -خخخخيلی هيجان‌انگيز- بعدش. يه پَکِ کامل موفق.
همه‌مون مست و خوش‌اخلاق و راضی اومديم بيرون. گفتن تومورش تو اين دو ماه رشد کرده و بايد سريع عمل شه. همين سه تا جمله يه هو سی گيگ تصوير و آرشيو رو تو مغزم جابه‌جا کرد. يه بازه‌ی سه ساله اومد جلوی چشام. درست همون سال‌هايی که هيچ آدمی نبود و نمی‌تونست هم که باشه، تنها آدمی بود که صبور و مهربون تمام اون روزای سخت کنارم بود، بی‌که بودن‌ش مزاحمم باشه. موقعی که می‌بايست بره، رفت و تو تمام اين سال‌ها همين‌جور يکی از مهربون‌ترين آدمای زندگی‌م موند. تو خيلی از مسافرت‌های خوب اين سال‌ها، تو خيلی از پيک‌نيک‌ها و مهمونی‌ها، مخصوصن تو عزاها، آخخخخخ که تو عزاها هميشه خوش‌ترين آدمِ دور و برم بوده. پنج‌شنبه معلوم شد پس‌فردا قراره عملش کنن. قرار شد بريم رستوران سوئيسی‌ها، نشد، نرفتيم. به جاش با بر و بچ جمع شديم دور هم. عرق بانو پ  خورديم مث آب پرتقال و خورش بادمجون خورديم و جوجه‌کباب خورديم و چايی خورديم با مارمولک و همه يه‌جور مست خيلی خوبی شديم و يه فيلم مزخرف ديديم و فهميديم خارجی‌ها هم تهمينه ميلانی دارن و شاد و مسرور برگشتيم خونه‌هامون.
اره دوستش دارم و از جمله آدمهائی هست که عکسش زير شيشه‌ی ميزمه. عکسی که با هم رفته بوديم کوه. سال هشتاد و سه ایران .
 تو برف دیزین دم شورلت‌ش وايستاده. عکسو خودم ازش گرفته‌م. عاشق وقتای رانندگی‌ش بودم تو همون شورلت‌ه. البته الان یه 206 داره خودش میگه بیاد ایران اینو خریده  اون شورلت‌ئه اما يه چيز ديگه بود. بعد ازخودم ! تنها کسی بود که تو ماشين‌ش خوابم برده بود. رانندگی‌ش حرف نداره. يک‌شنبه عملش می‌کنن. حوالی ظهر معلوم می‌شه که قراره زودتر عملش کنن. داريم اسموتی هيجان‌انگيز می‌خوريم، آلباناس و ويتامينه. ديرتر نشسته‌م تو مانسون، به هوای بال مرغ کريسپی و سالاد کالاماری و سوشی هشت تيکه. اسمس می‌زنم به آتوسا میگه تو اتاق عمله. کالاماری لمون خوب بود، ولی اين سالاد کالاماری مانسون يه چيز ديگه‌ست. خوب شد نرفتم بيمارستان امروز. طاقت نداشتم ببينم‌ش. خوب شد عملش زودتر شروع شد. حوالی هشت  باید دوباره برمی‌گردم سر این کار لعنتی که بخاطرش اومدم واشنگتن  سرم درد می‌کنه. يه ليموناد پر از يخ درست می‌کنم ميام رو تخت. به آتوسا زنگ می‌زنم. از اتاق عمل آوردن‌ش بيرون، دکترش راضی بوده، بی‌هوشه اما هنوز.
نمی دونم چرا دوباره این جور مواقع یاد مرگ خودم می افتم ؟ چند ساعتی میگذره که دوباره آتوسا خودش زنگ می‌زنه. به هوش و سرحاله و دست و پاش رو تکون داده. حرف هم زده. دارم کار می کنم نیم نگاه به تلویزیون هم نگاه می کنم و منتظرم  فيلم «فصل باران‌های موسی» شروع شه، که یکهو شوکه میشم خودش اسمس می‌زنه «خوبم پسری:*».
سر شب، نشستم تو کافه این هتل و دارم دود خالص سيگار استنشاق می‌کنم و چايی می‌خورم با پای سيب و کيک شکلاتی. آتوسا خبر می‌ده از آی‌سی‌يو مرخص شده، آوردن‌ش تو بخش...
بالاخره می‌خوابم.