سنگ
چقدر می شود به صبوری تو انتظار کشید؟
وقتی که موژه هایم همیشه از بی صبری آدم ها خیس است.
ای کاش همه سنگ بودند به جای آدم در دنیای من.
خسته شدم از بس برای دوست داشتن حرف زدن ها را تحمل کردم
خسته شدم از اینکه دیدم دوست داشتن مرا کسی نمی فهمد چون حرف نمی زنم
یک بند حلاجی واژه ها را کردن و خاطرات را استفراغ کردن حالم را بهم می زند
چرا هیچ کس نمی فهمد دست و پا زدن در این منجلاب واژه ها چقدر سخت است
تلخ تراز این واقعیت نیست
تو حرف می زنی و ورق انسانیتت برمی گردد
چه کسی به من خیانت می کند؟
بعد خیسی لبانی که به او گفته دوستش دارد را می مالد به دهان من.
دلم دوست دارد از این زمین و سرزمین پر بکشد
خسته ام از بی صبوری ها
دیگر هیچ کس قرار نیست برای هیچ کس
وقت بگذارد
برای کشف دنیای دیگری لحظه لحظه زندگی اش را بگذارد
درست مثل شاهزاده کوچولو
نه !
بی خیال

سنگ