تبرک نماز مادرم بود در غروب آفتاب آسمان
شک به تبرک اما نماز من بود غرق وسوسه های زمین
از هوش رفته بودم، تمام آن بعد ازظهر گرم تب دار را
من ظهور را انتظار می کشیدم جمعه ها
ظهور برای من شعر برخورد پاهای مرد انتظار طاهره صفارزاده بود در کتاب دوم دبیرستان با زمین گرم
دنیای من احمقانه مانده است
هنوز هم فرقی نکرده
تبرک بعدها برای من کلمه ها شد ، کلمه هایی که در دل تاریک شبی بی انتها نوشته می شد
شک اما نیاز من به همان کلمه ها بود که گاهی دروغ می نوشتند،آن هم از قعرکوچه های آدم زدگی
خنده دار است... اصلا باورکردنی نیست ...تمام روزهای زندگی ام را از هوش رفته بودم.. تمام عمری که فکر می کردم از هوش نرفته ام، از هوش رفته بودم !
من... من بیچاره هنوز هم منتظرم همه جمعه ها را منتظرم ...چطور ممکن است که بهوش باشم و زندگی کرده باشم بعد از سال دوم دبیرستانم؟