من عید نوروز پشت نوروزهم که بیاید برایت تبریک نخواهم فرستاد . نه حتی کارت پستالی ، چیزی .
می گذارم عیدها ها هی یادت را بیاورند و ببرند . بگذار عیدها ، یادم را بیاورند و ببرند . بعد فکر کنیم ، انگار تنها زمستان است که خاطرات زنده می شوند با بارش برف ، با  چکمه بلند قهوه ای رنگ و شالگردن های رنگی . با بوی تند نسکافه ، حوضچه چایی . با کاناپه همیشه سرد قرمز و شیشه های بخارگرفته رنوی قدیمی .

نگفته بودم . من هنوز آدمکهای خوش شانسی را دارم و زیر سرم هستند  دوستشان دارم . و آرزو می کنم با آنها که ببینمت و بروم تا ته این کوچه ها را تنهایی ، چشمم به ابرهای هنوز نباریدهء خاکستری ، مرور کنم هر چه گذشت را تا بفهمم ، تلاش هام برای نبودنت ، بی نتیجه پیر و خسته ام کرد . تا بفهمم ، من و تو ، نوروزپشت نوروز هم که بیاید ، برای هم کیک شکلاتی نمی فرستیم و نه کارت پستالی و نه هیچ .

من و تو ، خاطرات مان را فراموش می کنیم . بعد تو هیمن جوری که چشمت به بارش آرام و یکنواخت نیمه شبهاست ، دستهات لمس می کند دانه های گردنبندرا یک لحظه یادت می آید ، من چه دوست داشتم گردنبند ها را . زود تمام می شوم .

بعد من همین جوری که نگاهم به بارش آرام و یکنواخت برف سر صبح است ، همین جوری که دست هام خط خطی می کنند شیشه های سرد بخار گرفته را ، یک لحظه یادم می آید تو ، چه دوست داشتی کلاه ها را . از تو چه پنهان ، فکر می کنم کلاه چه بهت می آمد اگر بودی . زود تمام می شوی .

همین یک لحظه های دیر به دیر ، یادت را و یادم را زنده می کنند و همینش قشنگ است و غمگین . دیگر خوب می دانم ، یادت ته نشین می شود جایی در درونم و فراموش نه !

یادم می رود به زنه توی ایستگاه قطار « بدون خداحافظی » . با لهجهء افغانی که من را بسیار خوش می آید ، گفت ؛ « بسیار خشانه ! » ... و من به تو دسته گلی دادم ودلم می گیرد بس که خوب بازی کرد و بس که شیرین است فارسی افغان ها .

حیف ! همش یک بار اتفاق می افتد .