چشم دوخته ام به پنجره های خانه رو به رويی . همسایه ایرانی ام ، توی آن خانه ، قرار است بهار بيايد . دارند ديوارها را رنگ می کنند . خانم خانه پنجره ها را برق می اندازد . می دانم که از نگاه هايم کلافه است . داد می زنم : من اين حالت رو خيلی دوس دارم !


ـ چی ؟

با دستم پنجره ها را نشان می دهم : اين حالت !

من اين حالت رو خيلی دوست دارم ! من خونه تکونی نمی کنم .

من هفت ساله که عيد ندارم . ـ چرا ؟ شانه هايم را بالا می اندازم . لبخند می زند . پرده ها را می کشم . واقعيت اين است که می دانم . خوب هم می دانم ! از وقتی بی سرزمین تر از باد شدم نه کسی را دارم و نه عیدی دارم ! از این هفت سال چهار سالش را دربیمارستان سال تحویل بودم و بقیه اش را یادر خیابان یا در خواب من عيد نمی گيرم ! من سالهاست که عيد نميگيرم !