کاشکی می شد یه وقتی مثه مثلا دو هفته پیش پیش مامانم بخوابم و سرمو بذارم روی پای مامان
کاشکی می شد درونمو٬احساس واقعیمو بهش نشون بدم
کاشکی می تونستم گونه هامو با اشک چشمام خیس کنم
کاشکی مامانم اون شب نمی پرسید چرا گریه می کنم
کاشکی نگران نمی شد
کاشکی فقط دست مهربونشو رو صورتم میگذاشت و پوست سرمو نوازش می کرد
کاشکی انقد زود گریه ش نمی گرفت
کاشکی غصه هاشو یادش نمی آوردم
کاشکی دلش برای اون پسری که دیگه اونجوری نیست تنگ نمی شد و آه نمی کشید
کاشکی هی نمی گفت همه ترسش تو دنیا از این بوده که بچه هاش کنارش نباشن
کاشکی مامان صبوری می کرد و حرفی نمی زد
کاشکی فقط نوازشم می کرد٬شونه هامو٬بازوهامو٬پشت گردنمو…
کاشکی آروم برام «زندگی آی زندگی» رو زمزمه نمی کرد
کاشکی نگرانی تو چشاش موج نمی زد
کاشکی فقط یه بار ازم سوال نمی کرد که چی شده
کاشکی فقط یه بار این کارو نمی کرد
کاشکی دلیل سردردای امروزمو می فهمیدی مامانی
کاشکی یه جایی رو داشتم و پیشش می موندم و اصلا نمی گذاشتم بره
غیر از تو و بابا و خواهرام و داداشم کیو دارم آخه؟