نشئه از تنهاییم…به سان خواب زدگان می گریزم…دیوانه وار می چرخم تا از خود وارهم…اگر گذارت به این طرفها افتاد، مواظب باش فکر هایم را که کاشته ام تا سبز شود له نکنی…دیروزتر ها اینگونه بودم نرم و بی تشویش…امروزترها بیگانه ام با خویش…تا نهایتت…شاید هم بیشتر…غروب زده شدم بی تماشای هیچ غروبی…می خواهم تمام بغض های دنیا را گریه کنم و تمام درد های دنیا را فریاد بکشم…افیون برایم رویای نشئه کننده دیگری بیاور تا عبور کنم از هستی!