چند وقته که اين حسو دارم.
خيلی خستم.
اصلا نميدونم از کجا بايد شروع کنم؟
فقط اينو ميدونم که از همه چيز و همه کس خسته شدم.گم شدم.سال جديد داره شروع ميشه و من اصلا حال و حوصله ندارم.من اينجوری نبودم!تغيير کردم.اين چيزی نيست که به خودم تلقين کرده باشم،اين چيزيه که همه اطرافيانم بهم ميگن.
اصلا چی شد که اينجوری شد؟! از موقعی که رفت،من depress شدم.اون رفت و من غرق شدم در غم،بدون اينکه تقصيری داشته باشيم،مجبور شديم که از هم جدا بشيم.اصلا يه دفعه شد.يه شب همه چيز خراب شد…
من که باورم نميشد،اونم شاید همينطور.اصلا واسه چی اون؟چرا؟ بعد از چند روز کم کم داشت باورمون ميشد که انگار يه خبرايی هست.
ما هر دومون تو اون زمان بيشتر از هر وقت ديگه اي به هم نياز داشتيم ولی اون با حرفاش سعی ميکرد منو ناراحت و از خودش طرد کنه!!!.من از طرف اون اصلا support نميشدم.ثبات روحی نداشت و هر لحظه يه جوری بود.نميدونستم الان بايد بخندم،ناراحت باشم،گريه کنم،بپرم بالا،برقصم؟؟!!
دلم هوای پاک،آسمون ابری،نسيم خنک،آواز پرنده،صدای آب روان،کلبه ی چوبی،درختايی که برگاشون دارن زرد ميشن ولی هنوز پر از برگای سبزن!واسه دراز کشيدن تو چمن و نفس کشيدن،واسه فرياد زدن از ته دلم،واسه جيغ کشيدن تنگ شده!می بينی چقدر دلم تنگ شده؟