کسخولیم که نگو

وای وای وااااااااااااااااااااااااااااای
شوفاژ اتاقم رو زمستونا روشن نمی کنم، مه رو که دیدم، پنجره رو هم باز کردم، تا نصف بیرون، داشتم حالشو می بردم سرد، سرد، سرد... تا اینکه کمرنگ شد، زمین یه لا پنبه کشیده بود روش، نور چراغام که مثه حال و احوالم محوِِ و نابود، با خودم گفتم با دوربین موبایل یه تلاشی بکنیم بلکم تونستیم یه جا ثبتش کنیم، داشتم کادرمو پیدا می کردم که یه فلاش کوچولو (نسبت به فلاش بالا سرم) سمت چپم دیدم برگشتم نگا کردم دیدم یه دیوونه مثه من حالی به حالی شده داره عکس می گیره، انقده ذوق کردم... انقده اشک تو چشام جریحه دار شد... منم که ذوق مرگی بهم نمی سازه، فشارم افتاد چپیدم تو.