صورتش سیاه بود، درست مثل یک روح سرگشته که از قدیمی ترین قبر یک گورستان ایلامی درآمده
پشت کوه هایی که شیرهای سنگی دارد
پرتابم کرد توی گل ها
دستام روی صورتش ماسید
و لبام خیسی وقیحانه ای داشت
تلاش مذبوحانه ای برای خون خواهی
کاینات روح های چشم و حلق برآمده ای بودند در معیت او که وردهای جادویی می خواندند
نفس نفس می زدم
زجر می کشیدم
دست و پا می زدم
با دست و پای آهنی سرد شده
دستش بر گردنم مثل حلقه طنابی برای اعدام بود
بالا اوردم
همه نفریتی را که می کردم
که تو را نفرین می کردم
تنها تو را
ناله می کردم چرا امروز جواب مرا ندادی ؟
....