حقیقتش اینه که اوون تو که نبودم..که نبودیم..که نمیدونیم ازش..تمووم تجربه ی من یه چندباری موندن تووش واس یه چار پنج ساعتی و یه شب نصفه نیمه..که شبه ..شبه خیلی تلخ بود..بد بود..که اصن واس من همه ش ترس بود..که میخوام بگم من توو همون چند ساعت بعد تاریکی چه دردی کشیدم اونجا..که میخوام بگم آدم همه فکرش اینه که اون بیرون چه خبره ,الان کی داره واسه بیرون آوردنم چی میکنه که الان فلانی اگه بفهمه چیکا میکنه که الان این صدای پای کیه..که اگه هیشگی نیاد چی..اگه اینجا بمونم..اگه ..اگه..
من اصن نمیدونم اونجاها چه خبره..من فقط یه حس تلخ دارم از یه تجربه ی چند ساعته توو تاریکی یه اتاقی که پنجره هم نداشت..اما..
درد داردم..نبونت درد داره..ندیدن هیچی جلو اسمت که بولد نشده درد داره..اصن فکر بودنت اوون توو درد داره..
اصن این درد دوستات درد داره..همه اینجا میخوان زود بیای بیرون..حواست که هس؟

.