دیروز شنبه روز خوبی بود و فردا نمایشگاهم شروع می شود .
امروزصبح که بیدار شدم آفتاب کش میآمد روی بند رخت. مثل روزهای اول بهار بود هوا. بوی نا نمیداد. صبحانه خوردم و رفتم یک جایی به اسم کافه گالی تو وسط نئو هاون هست این کافه که ذاتا اسپانیولی است صاحبش و خودم را درگیر کتاب و بروشورهای فردا کردم .
صبح تا ظهر پای گودر گذشت. عصر خامی است و آهسته و بیصدا زمستانها، جای ظهرهای آفتابی ملایم را میگیرد. از پاییز و زمستان بدم میآید چون شبهایش زود شروع میشوند و وقتی از چرت ظهر بلند میشوی همه جا را تاریک میبینی و دلت میگیرد. یکی از آرزوهای قدیمی من همیشه این بوده که عصرها طولانی باشد و تا ساعت هشت شب آفتاب در برابر دشنامهای شب مقاومت کند. شب دوستانم مرا به مهمانیشان دعوت کردند. قرار بود درس بخوانم اما تصمیم گرفتم به حرف دلم گوش کنم. هیچ وقت میانهی خوبی با آدمهایی که همیشه منطقی فکر میکنند نداشتهام. مهمانی پر از دود سیگار بود و نوشیدنیهایی که رقصندهها را در تاریکی مست میکرد
. یکی از مشکلات رابطههای آدمها اینست که به طعم هم عادت میکنند و برای هم تکراری میشوند. من از این تکرار بیزارم. برای همین نمیتوانم با یک نفر باشم و مسولیت وجودش را قبول کنم. خودم میدانم دارم بهترین سالهای عمرم را تجربه میکنم. سالهایی که با هر کس بخواهم هستم و نیستم. این بودن و نبودن و مسولیت نداشتن را دوست ندارم. شب که شد پردههای اتاق را انداختم. هنوز کمی مستم که این متن تمام شد.
امروزصبح که بیدار شدم آفتاب کش میآمد روی بند رخت. مثل روزهای اول بهار بود هوا. بوی نا نمیداد. صبحانه خوردم و رفتم یک جایی به اسم کافه گالی تو وسط نئو هاون هست این کافه که ذاتا اسپانیولی است صاحبش و خودم را درگیر کتاب و بروشورهای فردا کردم .
صبح تا ظهر پای گودر گذشت. عصر خامی است و آهسته و بیصدا زمستانها، جای ظهرهای آفتابی ملایم را میگیرد. از پاییز و زمستان بدم میآید چون شبهایش زود شروع میشوند و وقتی از چرت ظهر بلند میشوی همه جا را تاریک میبینی و دلت میگیرد. یکی از آرزوهای قدیمی من همیشه این بوده که عصرها طولانی باشد و تا ساعت هشت شب آفتاب در برابر دشنامهای شب مقاومت کند. شب دوستانم مرا به مهمانیشان دعوت کردند. قرار بود درس بخوانم اما تصمیم گرفتم به حرف دلم گوش کنم. هیچ وقت میانهی خوبی با آدمهایی که همیشه منطقی فکر میکنند نداشتهام. مهمانی پر از دود سیگار بود و نوشیدنیهایی که رقصندهها را در تاریکی مست میکرد
. یکی از مشکلات رابطههای آدمها اینست که به طعم هم عادت میکنند و برای هم تکراری میشوند. من از این تکرار بیزارم. برای همین نمیتوانم با یک نفر باشم و مسولیت وجودش را قبول کنم. خودم میدانم دارم بهترین سالهای عمرم را تجربه میکنم. سالهایی که با هر کس بخواهم هستم و نیستم. این بودن و نبودن و مسولیت نداشتن را دوست ندارم. شب که شد پردههای اتاق را انداختم. هنوز کمی مستم که این متن تمام شد.