تازه يادم مي آيد . يكي دارد راه مي رود آن بيرون . من گوش مي كنم به هر قدمش . توي سكوت نيمه شب ِ همه خواب ِ من دلم گرفته ، گوش مي كنم و همان وقت مي فهمم كه ما راه رفتن مان محصور همين ديوارهاست . كه نفس كشيدن مان محصور همين ديوارهاست . پس چي كه غمم مي گيرد؟ آدمي اي كاش و بايد كه بال مي داشت . والاه .