فاطمه انگار فلج شده ام . درد از سرانگشتان دست چپم شروع شد. نه اينكه فكر كني بوسه هايي را كه كف دستم جا گذاشته اي به يادم آمد و درد شروع شد. نه . درد از سرانگشتان چپم كه شروع شد مهره هاي گردنم تير كشيد. نه اينكه فكر كني گرماي دستت را پشت گردنم جا گذاشته اي و مهره ها تير كشيد. نه . در از سر انگشتان چپم كه شروع شد و مهره هاي گردنم كه تير كشيد هر چه كردم كمرم راست نشد. نه اينكه فكر كني خاطرات بار سنگيني است و كمرم تاب نمي آورد همه را. نه .
......
ديگه صداي هيچ قطاري هم نمي ياد كه براي سر نرفتن حوصله ات شعر بگويي براي من ... از بازي بدم مي ياد ... حتي اگه تو راه بندازي ...