از این همه حجم سکوتت وحشت می کنم . سکوتی که می رسد به حالا . نه حالا . به سه شنبه شبی که می گویی تمام آن روزها یاد آور خاطرات بد است برایت . من فکر می کنم چه ترسناک . چه ترسناک که یکی کنارت باشد و این همه نزدیک بی آن که بدانی چی می گذرد توی مغزش . بی آن که بدانی دارد عذاب می کشد هر لحظه و بیزار تر می شود هی و هی . 
خیلی ترس دارد . دلم می خواهد بر گردم به تک تک آدم های زندگیم ؛ « کجاهاش بیشتر از من بدتان آمد که من نفهمیدم ؟ کجای سکوت تان نفرت بود و بیزاری که من نشنیدم ؟
دلم برایت تنگ می شود زود برگرد و اینجا و آنجاهای دیگر بنویس ، نمی دانم الان در آن اتاق شش متری ایزوله چه می کنی و امروز سه شنبه لعنتی چه می شود برای تو و برای آن دخترکی که می دانم سخت دلبسته ات هست و حتما در گوشه ای از تهران خاکستری دارد برایت قل هوالله احد می خواند بی آنکه بداند منی هم نگرانتم سخت می تپد برگرد و زود بنویس مرد روزهای آفتابی
ای مردادی ترین رفیق زندگی ام
امروز سه شنبه هست و من ایمان دارم روز خوبی خواهد بود