يادمه که تنها نگرانيش ما بوديم.يادمه که قصه هاش شيرين بودن و خودش مهربون همه دوستش داشتن. يادمه وقتی که رفت، همه، از غريبه و آشنا، براش گريه کردن
يادمه اون روزی که می رفت بيمارستان، اونقدر اميد تو چشماش ديدم که برای ثانيه ای هم قکر نکردم که شايد اين، يه شروع برای تموم شدنش باشه
يادم نيست اون شبي كه بهم گفتن .ديگه نيستش چي كشيدم- واي حتي نميتونم به ياد بيارم