آن دخترک که حالا در بهشت زهرا  در غربتی عجیب آرمیده است و بی اندازه دوستش دارم در زمانه ای می زیست که کسی به آدمهای بهتر فکر نمی کرد. آن زمان همه، همه چیز را شبیه هم می خواستند . همه ، آموختنی هاشان را آموخته بودند و وقت عمل رسیده بود. یک کتاب کافی بود. یک تصویر برای جنگیدن و کشتن و کشته شدن کافی بود. سالها گذشت و ما از نامها ، چون گوهران قیمتی، جعبه ای پر جواهر اندوختیم و نامهای بزرگمان را درون جعبه گذاشتیم و جعبه را بستیم و رویش قفل زدیم. عکس های آدمها را به دیوارها زدیم و خب ، آن دخترک تنها آرمیده تقصیری نداشت. آدمها همیشه نیازمند عکس های لبخند بر لبند برای گوشه اطاق هایشان و این عکس ها از ما و از پدرانمان آدمهای بهتری نساخت…


نه “خوب”… باید بهتر بود. باید همیشه بهتر بود. خوبی یا بدی اهمیتی ندارد. تاثر در کلمات خلاصه نمی شود، تاثرات شخصی رزومه کاری هیچ کس نیست. اثر است. اثر آن چیزی است که اثر انگشت منحصر به فردش را در هر حرکت و هر لحظه نشان می دهد. اگر آن اسمهای بزرگ آن چنان که باید بزرگ نبوده اند که آدمها هنوز هم این قدر ساده و عادی اند و یا ما هیچ وقت شاگردان خوبی نبوده ایم، باید به فکر چاره دیگری بود… باید بازی را دوباره شروع کرد. باید آموخت. باید گستاخانه سوال کرد و بی پروا شک کرد. باید محجوبانه نگریست و با احترام سکوت کرد… هنوز چیزی برای آموختن هست… هنوز فرصتی برای شروع باقی مانده…