هنوز این را نفهمیده ام که او یک شبه از یک فرشته به دیو تبدیل شد و یا من یک شبه از توهم و رویا یا خوش خیالی بیرون افتادم ؟ نمی دانم ... هر چه بود او عاشق نور شدید لامپ و چلچراغ بود و من عاشق نور شمع ... نور که کم باشد ، لرزان باشد ، تو جزئیات را نمی بینی ، ایرادها و نقص ها و فقدانها را هم نمی بینی ، تنها شمایلی می بینی از آنچه فکر می کنی باید باشد یا آنچه در اساطیر گفته شده که در ازل با ما بوده و نیمه گمشده ما ، اما با هبوط امان به این ویرانه گمگشته امان شده است ... اما او عاشق جوریدن زیر نور زیاد بود ، دوست داشت همه چیز را واضح ببیند .
پدرم همیشه می گفت : "آدمها مثل کله پاچه هستن ! کله پاچه رو باید چشماتو ببندی و بخوری ... اگر زیاد بجوری و هم بزنی و زیر و روش کنی ، حالت ازش به هم می خوره ، چون هیچ چیز زیبایی توش نیست . تصور اینکه داری چشم یه موجود زنده رو می خوری یا زبونش رو ..." و این داستان همه ماست زیر نور وقتی که هم را می جوریم و می کاویم و زیر و رو می کنیم ... می کاویم که در روز مبادایی که همیشه هم باداست و نزدیک ، بهانه ای برای نفرت و خشم امان داشته باشیم .
حتم دارم در زمانهای جوریدن ، دلش می خواست یک لوله آندوسکوپی هم می داشت که می توانست تا ته ته همه سوراخهای بدن را هم بکاود و بجورد !
- هی ! هی .... دنبال چه می گشتی ؟
- کنجکاوی به چه ؟ اینکه آیا انتهای مری من معده قرار دارد یا نه ؟!؟! چه ادعای بی اساسی !
 دلم همیشه به هم می خورد از این همه بی حرمتی به حریم شخصی ام . باور داشتم که بدن انسان به مثابه یک معبد مقدس است ، معبدی که با احترام و تقدیس باید به آن وارد شد و ستایشش کرد ، نه از روی حس کنجکاوی و مقایسه با بدنهای قبلی که دیده ایم !!! چه می گویم ؟
 برای که می گویم ؟
او جلوه روشنی از تقدیر سیاه انسانهای شکاک و بیمار قرن ماست ...
انسانهایی که من دوست می داشتم ...
 که دوست می دارم ...