اگر بدانی چه دردی دارد، این همه اصرار از تو دور بودن.

ترک عادت سخت است. ترک وابستگی یا دلبستگی سخت تر. اما باید باور کنم که تو هم فقط یک رهگذر بودی.
میدانی،دیگر از آدم ها توقع ماندن ندارم. عادت کرده ام به اینکه یکدفعه بیایند، یک تکه از ذهنم، یک تکه از دلم را بکنند و آخرسر، یکدفعه، یک روز، چیزی را بهانه کنند و ترکم کنند.
حالا هم نوبت بود دیگر قصه تو هم درنایمخن شروع شد و  همین حوالی تمام شد، همان طور که می خواهی.
چشمهایم می سوزد.
خسته ام، به اندازه تمام روزهای عمرم خسته ام. از تو، از خودم، از همه این آدمها.
می خواهم یاد بگیرم میان این همه هیاهوی آدمها، تنها بودن را، بی نیاز از تکیه کردن.
چشمهایم می سوزد، و بغضی سخت در گلو بی قراری میکند.
اگر راستش را بخواهی، من به رفتن ها عادت نکرده ام فقط دیگر به روی خودم نمی آورم.