شب را تا صبح بيدار بودم و دائماً به اين فكر ميكردم كه چقدر چشمهايم ميسوزد بی آنكه سردرد داشته باشم و تو از كجا يكدفعه سر و كله ات در زندگيم پيدا شد و چقدر مسخره است كه با وجود تو خودم را در اوج خوشبختیمی دیدم و درست چه سریع بعد بی آنكه چیزی  عوض شود احساس كنی داری در قعر بدبختی دست و پا ميزنی.
فكر ميكردم كه چقدر هی اشتباه كردم از همان اول و چه زود همه چيز دارد تمام ميشود..