داشتم واسه خودم راه ميرفتم که اون آقا کوره يهو تونست ببينه.. اول از سايه اش ترسيد،بعد نشستيم يه کم گپ زديم...دلش ميخواست بدونه زانتیای بژ چه رنگيه...يه ربع وايساديم تا يه دونه رد شد.. بعدش اون دوباره کور شد و هر کی رفت خونه اش... پایان و ادامه هم ندارد.