روزگار غریبی است. دلِ آدم -معلوم نیست از کجا- یاد میگیرد که هیچ وقت، هیچ کجا آرام و قرار نداشته باشد. هر جا که هستی دلت اصرار دارد که حداقل یک چند کیلومتری برود آنطرفتر، بساطتش را آنجا پهن کند... کلا این ناآرامی و بیقراری که میگویم نقلِ حالِ دل این چند ساله ی ماست. دوای دردش هم چمدان بستن و برگشتن و این صحبتها نیست. کلا از ریل درآمده و راه بیراه خودش را میرود.