به سلامتی آسمون که با اون همه ستاره اش یه ذره ادعا نداره
ولی یه سرهنگ با سه تا ستاره اش دهن عالم و ادمو سرویس کرده 
از شب اولی که
با هم خوابیدیم
خواب امشب را می دیدم
و تازه خواب شبهای بعد را
شبهای بعد را
من
برای کل زندگی
عمیقن برنامه دارم
و تو
معنی عمیق را
همین امشب
می فهمی
از شب اولی که
با هم خوابیدیم
خواب امشب را می دیدم
و تازه خواب شبهای بعد را
شبهای بعد را
من
برای کل زندگی
عمیقن برنامه دارم
و تو
معنی عمیق را
همین امشب
می فهمی
چقدر ساعت نمی‏گذرد. چقدر روزها کندند. انگار سال‏هاست پنج‏شنبه است.
می‏گوید خوشی زده زیر دلت؟ نگام که بش نمی‏رسد. مجبورم برای خودم پشت مونیتور غمگین شوم و براش بنویسم شاید. اما من آدم لحظه‏هام. من خشنودم برای زندگی‏م.من میدانم چقدر منتظر بودم برای این روزها.اما حالا این روزها..خب من بی‏حوصله است...
من تنهاست...من دلش حزن دارد...
من دلم مونی میخواد ...
من می‏خواست روزها می‏گذشتند زودتر...
اینها را به او نمی‏گویم...
می‏گوید من وقتی غمگین می‏شوم چشم‏هام انگار می‏لرزند..میگوید چشم‏هام می‏لرزند ،مثل لحظه‏های پیش از گریه..می‏گوید من وقتی غمگینم همیشه انگار می‏خواهم بزنم زیر گریه،انگار چشم‏هام اشک دارند..حالا من روزهاست غمگین است، هوای گریه‏ش است..
من نیازی به کتاب‌های «تعبیر خواب» ندارم
یا ترس‌هایم را خواب می‌بینم
یا نداشته‌ هایم را 

دیشب خواب س ک س دیدم 

من از رفتن آدم ها، حتی از شنیدن خبر رفتنشان بیزارم.
 فرق نمی کند این آدم ها چقدر با من صنم داشته باشند. خب آنها که نزدیکترند مثلا پارتنر و دوستم هستند معلومه رفتنشان بیشتر دلگیرم می کند.
 اما در کل، نفس رفتن است که غم انگیز است. این که یک نفر می رود و یک نفر مثل من که بیشتر با گذشته هام و نوستالژهام زندگی می کنم  می ماند و عمری هی خاطره ها را زیر و رو می کند و  می ماند همیشه روزهای دلتنگ کننده تری را می گذراند.
 بخاطر همینه که از جاده از ایستگاه قطار از فرودگاه و بقول سیمین تو فیلم مسافران از هرچی که مفهوم جدایی و رفتن میده متنفرم .
  حالا همه ی این ها را گفتم که بگویم من دلم گرفته، چون یکی که خیلی دوستش دارم و داشتم داره میره و  این است که مرا غمگین می کند.
وقتی مونا روزهای اول اومد  به خودم قول دادم وابسته اش نشوم  اما احساسی که حالا دارم حتی با یکسال پیش هم فرق می کند. شاید اثرات بعد از دو  سالگی  رابطه مان باشد، یا بزرگ شدن این رابطه  اما هرچه که هست یک بار به خودم آمدم و دیدم این وابستگی به وجود آمده. این دیگر سخت است. سخت.
رابطه ما خیلی رابطه عجیبی بود بیشتر تو سفر همدیگر را می دیدیم و اغلبش من یا از بیمارستان اومده بودم و یا قرار بود برم بیمارستان ، بیشتر تلفنی بود و چت و ایمیل هیچ وقت نشد که مثلا من درو باز کنم و بیام تو خونه و صدای سلام مونا رو مثلا  از اتاقش بشنوم ،  یا بیام ببینم مونا چه کرده و غذایی پخته و اینا یعنی میخوام بگم نوع رابطه مون یه جوری بود یه جور خاص .
درسته که هیچ وقت این خاطره هارو نداشتم که حالا  وقتی وارد خانه میشوم  خانه ای که درش را باز کنی و از هیچ اتاقی صدای سلام نیاید، کسی نباشد که لحظه به لحظه گرسنه شود و هوس غذاهای جورواجور کند، کسی راه نیفتد دنبالت که بیا با هم فیلم ببینیم، خب زندگی ناگهان کسل کننده می شود. انگار باید کم کم خودم را آماده کنم. مونا حالا دارد می رود بسمت سرنوشت خودش و راهش را از راه من جدا کرده و من باید خودم را آماده کنم برای یک دلتنگی بزرگ .

سلامتي خانوم هزارپا كه اول سياهي زمستون بايد هزار جفت بوت بخره

+ تو برسی سر کوچه اگر دسته باشه از لا دسته میری یا می‌ذاری تا دسته بره؟
 - من میندازم لا سینه زنا و میرم!
به‌سلامتی اون روزگاری، که روزگارش گذشته دیگه‌...
به سلامتی اون کسایی که میدونن دوسشون داریم ، ولی محل سگ نمیزارن...