کلمات بین ما کلمات بین ما رنگ خون گرفته اند، خونی که از سلاخی کودکی روی زمین ریخته شده .کلمات بین ما ناباورانه حس گمشدگی دارند.سرشار از تناقض های عجیب و غریب . وقتی کلمات بین ما رد و بدل می شوند.انگار روی هوا یخ میزند ، بعد به گوش ما می رسند، مثل گلوله های سربی که دودشمن اجدادی به سوی هم شلیک می کنند.کلمات ما درراه رسیدن به هم می میرند. بو می گیرند. متعفن می شوند. لاشه می شوند. این حکایت اما حق کلمات ما نبود. کلمات درابتدا زنده بودند و درخشان . به تازگی کلی سرخ که ازشاخه چیده نشده است و هرگز هم چیده نمی شود ....
آيا ميدانستيد:كه يك انسان 8 ثانيه بعد از قطع گردن هنوز به هوش است.
آيا ميدانستيد: كه داوينچي با يك دست مينوشت و با دست ديگرش نقاشي ميكشيد.
ايا ميدانستيد: كه غير ممكن است با چشم باز عطسه كرد.
آيا ميدانستيد: كه دوست دختر من با پسر عمويش روابط غير افلاطوني دارد.
نمي دانستيد؟!
مهم نيست! اين آخري را خودم هم تازه فهميدم.
آيا ميدانستيد: كه داوينچي با يك دست مينوشت و با دست ديگرش نقاشي ميكشيد.
ايا ميدانستيد: كه غير ممكن است با چشم باز عطسه كرد.
آيا ميدانستيد: كه دوست دختر من با پسر عمويش روابط غير افلاطوني دارد.
نمي دانستيد؟!
مهم نيست! اين آخري را خودم هم تازه فهميدم.
دیوار سیمانی
دیگر مایوسم نمی کند
بس که تو مایوسم کرده ای
هنوز هم یاد نگرفته ای
وقتی که می روی عطرت را هم با خودت برداری و ببری
این بوی ناگزیر
بد، راه نفسم را می بندد
هی باید بغض کنم
سیگار خیس را پک بزنم
شوری خیسی اش با طعم فیلتر حالم را بد کند
پنجره را هم که باز کنم
ای دل غافل
دیوار سیمانی که هست
تصمیم ناجوانمردانه ای گرفته است
عطرت را در سینه اش حبس کرده و هر وقت حال خوشی دارم
فوت می کند توی صورتم
دیگر مایوسم نمی کند
بس که تو مایوسم کرده ای
هنوز هم یاد نگرفته ای
وقتی که می روی عطرت را هم با خودت برداری و ببری
این بوی ناگزیر
بد، راه نفسم را می بندد
هی باید بغض کنم
سیگار خیس را پک بزنم
شوری خیسی اش با طعم فیلتر حالم را بد کند
پنجره را هم که باز کنم
ای دل غافل
دیوار سیمانی که هست
تصمیم ناجوانمردانه ای گرفته است
عطرت را در سینه اش حبس کرده و هر وقت حال خوشی دارم
فوت می کند توی صورتم
خب. واقعن خستهام کرده. ناامید شدم از دستش. من رو پیش شما هم شرمندهکرده. پیش خودم گفتم بهتره این موضوع رو با خودش در میان بزارم. منتها خیلی شخصی و محرمانه. خیلی آروم نشست و به حرفهام گوش کرد. یه جورایی باهام موافق بود. اون هم دلایل خودش رو داشت که بیشتر به نظر میرسید داره خودش رو توجیه میکنه. قول داد جبران کنه. قول داد بیشتر بهم توجّه کنه و بهم برسه. و همون طور هم شد. من هم راضی بودم. یه مدتی خوب گذشت. ولی نمیدونم چی شد که بازهم هوایی شد. بازهم کوتاهی کرد. این دفعه دیگه مطمئن شدم که واقعن دوستم نداره. بیخیالی و بیمسئولیّتایش داره زندگیم رو تهدید میکنه. تبدیلم کرده به کسی که نشسته و هی خاطرات کمرنگش رو مرور میکنه. تبدیلم شدم یه یه پوشه درب و داغون که تو یه قفسه تو یه اطاقِ نم و تاریک داره گردو خاک میخوره. بعد یه جورایی خبردار شدم که زیر سرش بلند شده. مینویسه. ولی برای من نمینویسه. رفته یه دفتر جلد سیاه دراز خریده و اونجا مینویسه. اونجور که بهم گفتند کلّی هم باهاش حال میکنه. این رو که شنیدم دیگه طاقتم طاق شد. شما هم شاهد باشید. دیگه حق نداره این جا بنویسه. دسترسیاش رو به این جا قطع میکنم. بهش اخطار میدم که اگر عقلس برنگرده سرجاش، اگر عذرخواهی نکنه دیگه نمیتونه برگرده. هشت سال خاطرات مشترک تلخ و شیرینمون رو به باد میدم. اصلن میدونی چیه خودم مینویسم. از اون هم بهتر مینویسم. حالا میبینید. شما هم شاهد باشید.
Subscribe to:
Posts (Atom)