برخي آدمها را نميدانم چه در وجودشان نهفته که وقتي به زندگيات ميآيند همراهشان هم وابستگي ميآيد هم دلبستگي! وقتي هستند که هستند،وقتي هم نيستند، هستند. بودنشان وزن دارد،نبودنشان هم وزن دارد. لامصبها قوانين نيوتون را به چالش کشيدهاند. طرف همهاش پنجاه کيلو نيست،اما نبودنش چند تُن حس ميشود.«منحني لبخند ِ» يکي از اينها کافيست تا «زندگي خطي» و روزمرهات را «نقطهي عطفي» باشد و تو را از اين رو به آن رو کنند. اينها وقتي به زندگيات وارد شدند روي بند بند زندگيات يادگاري مينويسند. و به در و ديوار دلت خط مياندازند. اينها بايد بدانند وقتي چيزي را خط انداختي پايد پايش بماني.بايد مرد باشي و تا آخرش بماني.آن جاي خط را هيچچيز ديگري نميتواند پر کند.شما يک ماشين را که خط بيندازي.حالا اينرا هي ببر صافکاري.هي ببر نقاشي.پوليش بزن و هزار کوفت و کاري ديگر.نه آقا،اين ماشين آن ماشين روز اول نميشود. حالا هر چقدر هم صاف و صوف شود،ماشينيست که رويش خط افتاده. بايد در دل جان اين ماشين نفوذ کني تا اين را بداني. حالا حکايت ما آدمهاست. هيچ مرهمي نميتواند جاي خط آدمها را پر کند. حالا هي خودت را سرگرم کن.هي خودت را گول بزن. جاي خالي اين آدمها با هيچچيز پر نميشود. اين آدمها را اگر ديديد از جانب من به آنها بگوييد آدمها را تنها نگذاريد،آدمها گناه دارند...