می گويم : امروز روز خوبی نبود پيرمرد . بعد با خودم فکر می کنم : نبود ؟ نه نبود ! راستش خودم هم نمی دانم چرا . فقط می دانم کلی کار تلنبار شده را جا گذاشته ام روی ميز اتاق خواب و دارم بر سر يک پاکت سيگار نه چندان مرغوب با پيرمرد شرط می بندم ، دارم ورق ها را يکی يکی به اميد آس خشت بر می دارم و حواسم هست پيرمرد تقلب نکند ! دارم فکر می کنم هميشه بدم می آمده از اين که خشت را حکم کنند ! خوب هر چند دل هم بد نيست ولی هيچ چی گيشنيز نمی شود ! ديگر پيرمرد فهميده من هميشه منتظر می مانم تا وقت حرف زدن سرش را بالا کند . نگاه کند توی چشمهايم . نه از آن نگاه های بی حوصله و از سر اجبار دنيای واقعی . توی داستانهای من هميشه آدمها وقت دارند برای حرفهای هم . پيرمرد نگاه می کند توی چشمهايم . جوری که تشويق می شوم بگويم . جوری که می دانم از انتظار و شوق لبريز است . می گويم : من روزهای ابری رو دوست دارم . امروز هوا ابری بود ولی روز خوبی نبود پيرمرد ! می گويم : بيا امروز رو پاک کنيم . پيرمرد حرفی ندارد . می گويد : خيلی از روزای زندگيم و پاره کردن انداختن تو سطل آشغال . بعد داستان يکی از نويسنده هايش را می گويد که عادت داشت روزهای زندگی پيرمرد را آخر هفته ها می ريخت توی دريا و می نشست روی يکی از آن صندلی های لب ساحل کافهء داغ می خورد ! حالا پيرمرد دريا که می رود توی آب دنبال آن ورقها می گردد . پيرمرد می گويد يک روز که داشته برای يکی از کشتی های مسافربری دست تکان می داده ، يکی از آن ورقها را پيدا کرده . بعد می رود در يکی از کابينتها را باز می کند ، يک ورق را از زير دستمالها در می آورد می دهد دستم . آب همه چيز را پاک کرده . چيزی نمانده جز کلمه های گنگ و مبهم ! ورق را از دستم می گيرد و بلند بلند می خواند : پيرمرد ... نشسته کنار ... آب او را با خودش برد ... اشکهايش ... ماه آمد بالا ... ورق را می گذارد توی کابينت . انگار که صفحات کتاب مقدس باشد ! می گويد : ديروز گذشت . خوب يا بد فرقی نمی کنه . گذشته ها اين جاست ! با انگشت اشارهء دست راستش سرم را نشانم می دهد : حتی اگهء همهء ورقای دنيا رو هم پاره کنی . دنيا واسه من و تو صبر نمی کنه بچه ! می فهمی ! ... يکی از ورق ها را بر می دارم : آس خشت ! می گويم : آره می فهمم . خوب می فهمم !
حکایت همان مرد گاریچی در حسرت مرگ و اسبش بود
دست دخترک را گرفتم و کشیدم و کشیدم؛
کمی مانده به مقصد/مقصود
حوصلهاش سر رفت و بیتابی کرد
شاید هم خواب یه ماهی دیده بود
کمی مانده به مقصد/مقصود
حوصلهاش سر رفت و بیتابی کرد
شاید هم خواب یه ماهی دیده بود
چرخ گاری در رفت؛
اسب رم کرد؛
گاریچی سیگار دیگری کشید
و دخترک رفت که رفت
اسب رم کرد؛
گاریچی سیگار دیگری کشید
و دخترک رفت که رفت
ما ماندیم و اندازه بیست و چند سال دیگر صبح بهخیر
که هر روز سهم همسایهها را ازش میپردازیم و با لبخند
طلوع خورشید را در امتداد جاده تماشا میکنیم
که هر روز سهم همسایهها را ازش میپردازیم و با لبخند
طلوع خورشید را در امتداد جاده تماشا میکنیم
کسخولیم که نگو
وای وای وااااااااااااااااااااااااااااای
شوفاژ اتاقم رو زمستونا روشن نمی کنم، مه رو که دیدم، پنجره رو هم باز کردم، تا نصف بیرون، داشتم حالشو می بردم سرد، سرد، سرد... تا اینکه کمرنگ شد، زمین یه لا پنبه کشیده بود روش، نور چراغام که مثه حال و احوالم محوِِ و نابود، با خودم گفتم با دوربین موبایل یه تلاشی بکنیم بلکم تونستیم یه جا ثبتش کنیم، داشتم کادرمو پیدا می کردم که یه فلاش کوچولو (نسبت به فلاش بالا سرم) سمت چپم دیدم برگشتم نگا کردم دیدم یه دیوونه مثه من حالی به حالی شده داره عکس می گیره، انقده ذوق کردم... انقده اشک تو چشام جریحه دار شد... منم که ذوق مرگی بهم نمی سازه، فشارم افتاد چپیدم تو.
شوفاژ اتاقم رو زمستونا روشن نمی کنم، مه رو که دیدم، پنجره رو هم باز کردم، تا نصف بیرون، داشتم حالشو می بردم سرد، سرد، سرد... تا اینکه کمرنگ شد، زمین یه لا پنبه کشیده بود روش، نور چراغام که مثه حال و احوالم محوِِ و نابود، با خودم گفتم با دوربین موبایل یه تلاشی بکنیم بلکم تونستیم یه جا ثبتش کنیم، داشتم کادرمو پیدا می کردم که یه فلاش کوچولو (نسبت به فلاش بالا سرم) سمت چپم دیدم برگشتم نگا کردم دیدم یه دیوونه مثه من حالی به حالی شده داره عکس می گیره، انقده ذوق کردم... انقده اشک تو چشام جریحه دار شد... منم که ذوق مرگی بهم نمی سازه، فشارم افتاد چپیدم تو.
تنهایی برای من، هرگز آنجور که خیال میکردم نبوده، آنجور که بشود ادعاش کرد، که بشود سوگوارش بود و این سوگواری را رسما اعلام کرد تا عالم دنیا به احترام سوگت، کمی دور و برت را خالی کند، بلکه توی مصدوم بتوانی هوایی بفرستی میان سینهی تنگات.
تنهایی، همیشه جوری اتفاق افتاده که آدم شرم کرده بگوید تنهاست.
...
فهمیدهام تنهایی، دستِ کم برای من، وقتی نیست که کسی نیست.
وقتیست که میبینی باید مقابل آن که هست، آن که دوست داشتن داری برایش، دوست داشتن دارد برایت، سپر بگیری دستت.
وقتیست که بهت میگوید، بهش میگویی، مراقب خودت باش، و خوب میدانید که خودتان باید مراقب خودتان باشید، در مقابل هم حتی، در برابر گزند دوست داشتن، یا نداشتن، خواستن یا نخواستن.
...
فهمیدهام نام دوست داشتن ِ بیگزند را، میشود گذاشت دوست نداشتن.
زیاد شنیدهام که «اصلن دوست داشتن بلدی تو؟»
فهمیدهام که آدم میتواند در دوست داشتن هم تنها باشد.
تنها بماند.
تنهایی، همیشه جوری اتفاق افتاده که آدم شرم کرده بگوید تنهاست.
...
فهمیدهام تنهایی، دستِ کم برای من، وقتی نیست که کسی نیست.
وقتیست که میبینی باید مقابل آن که هست، آن که دوست داشتن داری برایش، دوست داشتن دارد برایت، سپر بگیری دستت.
وقتیست که بهت میگوید، بهش میگویی، مراقب خودت باش، و خوب میدانید که خودتان باید مراقب خودتان باشید، در مقابل هم حتی، در برابر گزند دوست داشتن، یا نداشتن، خواستن یا نخواستن.
...
فهمیدهام نام دوست داشتن ِ بیگزند را، میشود گذاشت دوست نداشتن.
زیاد شنیدهام که «اصلن دوست داشتن بلدی تو؟»
فهمیدهام که آدم میتواند در دوست داشتن هم تنها باشد.
تنها بماند.
زمستون
زمستون
تن عریون باغچه چون بیابون
درختا با پاهای برهنه زیر بارون
نمی دونی
تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه
واسه هم قصه گفتن عاشقانه
چه تلخه
چه تلخه
باید تنها بمونه قلب گلدون
مثل من که بی تو نشستم زیر بارون زمستون
زمستون
برای تو قشنگه پشت شیشه
بهاره، زمستون ها برای تو همیشه
تو مثل من زمستونی نداری
که باشه لحظه چشم انتظاری
گلدون خالی ندیدی نشسته زیر بارون
گل ها کاغذی داری تو گلدون
تو عاشق نبودی
ببینی تلخه روزهای جدایی
چه سخته
چه سخته
بشینم
بی تو با چشم ها گریون
تن عریون باغچه چون بیابون
درختا با پاهای برهنه زیر بارون
نمی دونی
تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه
واسه هم قصه گفتن عاشقانه
چه تلخه
چه تلخه
باید تنها بمونه قلب گلدون
مثل من که بی تو نشستم زیر بارون زمستون
زمستون
برای تو قشنگه پشت شیشه
بهاره، زمستون ها برای تو همیشه
تو مثل من زمستونی نداری
که باشه لحظه چشم انتظاری
گلدون خالی ندیدی نشسته زیر بارون
گل ها کاغذی داری تو گلدون
تو عاشق نبودی
ببینی تلخه روزهای جدایی
چه سخته
چه سخته
بشینم
بی تو با چشم ها گریون
فاطمه انگار فلج شده ام . درد از سرانگشتان دست چپم شروع شد. نه اينكه فكر كني بوسه هايي را كه كف دستم جا گذاشته اي به يادم آمد و درد شروع شد. نه . درد از سرانگشتان چپم كه شروع شد مهره هاي گردنم تير كشيد. نه اينكه فكر كني گرماي دستت را پشت گردنم جا گذاشته اي و مهره ها تير كشيد. نه . در از سر انگشتان چپم كه شروع شد و مهره هاي گردنم كه تير كشيد هر چه كردم كمرم راست نشد. نه اينكه فكر كني خاطرات بار سنگيني است و كمرم تاب نمي آورد همه را. نه .
......
ديگه صداي هيچ قطاري هم نمي ياد كه براي سر نرفتن حوصله ات شعر بگويي براي من ... از بازي بدم مي ياد ... حتي اگه تو راه بندازي ...
از خواب پریدم همین الان از خوابی که درست یادم نمی آمد کی بخواب رفتم و هنوز چشم هام خیس بود از اشکی که ریخته بودم نمی دانم برای چی اگر بگویم برای تو که امروز روی تخت بیمارستانی و بیهوش شاید دروغ گفته ام
درسترش شاید بشود برای خودم !
اشکم که آمد همان جوری توی تختخواب ، داشت عادت می کرد چشمم به تاریکی و بی آن که بخواهم اشک می آمد هی از چشم هام که داشتم موبایلم را می گشتم و تکست تو را دیدم از هائیتی : محشر . یه جنگل بود که دو ساعت توش پیاده روی کردم ، بعد رسیدم به یه آبشار ...
چمدانم مانده هنوز وسط اتاق چمدان سفری که بکار نیامد
باز بند نمی آمد اشکم هر چه می کردم . خواهره گفته بود : امسال زمستون کلی برف میاد . من می دونم .... و من ترسیده بودم بس که توی برف های زمستان مرده بودند آدم ها و حسرت یک نگاه ، یک کلمه ، یک بوسه را گذاشته بودند به دلم تا آخر دنیا .
می خواستم که پیاده روی کنم ، باید از یک راه نه چندان طولانی درختی می گذشتم پر از قورباقه . شب از نیمه نگذشته آتی هوس می کرد پیاده گز کنیم توی مه ، آن حوالی را . بیاد تو که چقدر این راه را باهم می رفتیم و همین جوری که تو تاریکی حواسمان بود کفش مان گیر نکند توی گل و شل مانده از باران یک کم پیش تر ، داد و بیداد مان بلند می شد از قورباقه هایی که می پریدند روی پای مان . بعد قهقهء خنده مان می رفت به آسمان از ان همه جک و جانور که هیچ جا در امان نبودیم از دست شان . باران می بارید و باید بر می گشتیم خانه و تمام راه را آواز می خواندیم . قهوه های من حرف ندارد نیمه شب ها . می چسبید بعد از این همه آب که شره می کرد از موهای مان ...
چی شد که یادش افتادم این وقت شب نمی دانم فقط خدا خدا می کنم زودتر بهوش آیی؟
آن روز که نوشتی هنوز سرفه می کنی و دهانت خونی می شود ، آن روز که نوشتی دلت می خواهد خواب باشی و خواب سلامتی ببینی خیلی دلم سوخت ، خیلی ....
حالا نمی دانم برای کی می نویسم ؟ برای تو که چند روزی هست در آن تخت لعنتی بیمارستان افتاده ای یا برای دل بی صاحب خودم ؟
آدم اگر آدم باشد همیشه چشمش دنبال قدیمی ها می ماند و از تازه ها خوشش نخواهد آمد هرچند که نه یک بار که صد بار بگوید آره آره تمام شده است !
حالا اعتراف می کنم دلم می خواست در کنارت بودم ، دلم می خواست همین امروز در خیابان عمار ماشینت به برف نشسته بود و از همه اینها و دل بی صاحب من که بگذریم دلم می خواست تو سالم بودی و اصلا همه اینها و همه آن دلخوشی های زود گذرم هم نبود ...
من تنهام کاش بفهمی و می دانم که البته باید که تنهایی از پسش بر بیایم . من آدم ِ آدم های تازه نیستم . می دانم از حالا این بازی را باخته ام . دروغ گفتم . غصه می خورم و هیچ دلم « کلیدر » نمی خواهد و آدم تازه نمی خواهد . دلم تنها تو را می خواهد .
باید که تنهایی از پسش بر بیایم . « کلیدر » را نصفه رها می کنم . چون آتوسا آخرش را لو داده و من از دستش عصبانیم . آدم تازه را نیز . شروع نشده به پایان می برمش . چون آخرش را می دانم . بی آن که کسی لوش داده باشد .... چه فایده از داستان هایی که تهش پیداست .
باید که تنهایی از پسش بر بیایم . « کلیدر » را نصفه رها می کنم . چون آتوسا آخرش را لو داده و من از دستش عصبانیم . آدم تازه را نیز . شروع نشده به پایان می برمش . چون آخرش را می دانم . بی آن که کسی لوش داده باشد .... چه فایده از داستان هایی که تهش پیداست .
Subscribe to:
Posts (Atom)