به سلامتی وطن که خونه هممونه
و
به سلامتی هموطن که پاره تنمونه
دارم خفه می شم
فلجم....معلول...دستام نمی تونه بنویسه ... کج و کوله داره حروف می زنه
بغض یک ماهه .. نه لامصب هزار ساله... ازهمه روزهایی که تو نبودی و داره ویرونم می کنه.. حالا می خوام تو بغلت گم شم ...گریه کنم ...وای بر من ... وای برمن . تو نیستی ...
بیش تر از اون چیزی که تو مخیله ذهن روان پریشوم میگذره
دلم برات تنگ شده
دلم می خواد زمان رو پاره کنم، مکان رو تکه تکه.نفرین کنم . جادو کنم ... خنجر می خوام...
اسمتو که نمی تونم بیارم. نمی تونم سرت داد بکشم . نمی تونم بزنمت. نمی تونم نوازشت کنم، نمی تونم بغلت کنم نمی تونم حرف بزنم . ...نمی تونم حتی صدات رو بشنوم...نمی تونم ... هیچ گهی بخورم تو زندگیم... چرا دوستت دارم؟ نمی دونم
چکار کنم..
فقط می تونم بگم خوش اومدی ...به جایی که اومدی ...
این تنها برای توست خود شل سیلور استاین قبل از مرگش بهم گفت:

هواپیما درست کرم ازسنگ
هیچوقت دلم نمی خواست ازکشورم بیرن بروم
یه فکر جدید کردم
برای خونه رویاهام

با آجرهای سه سانتی
همون خونه قدیمی که بالکن داره

با گل ها شمعدونی
و پنجره هایی با شیشه های رنگی

....
افسوس نتونستم این مطلب رو ادامه بدم
نمی دونم چم شده
قاطی کردم
حالا زل زدم
به منیتور
من چی می خواستم از خونم
هیچ وقت هیچ خونه ای نخواهم داشت
که بتونم براش
نور بنفش بزارم
کتابخونه هاچوبی
باندهای آسمونی
و...
نه بیخیال
ماهی ها و شمعدونی ها
....
چقدر سخته به کسی
که هیچ وقت برای تو نبوده
هیچ وقت نمی تونه برای تو باشه
بگی که
برگرد
زود برگرد
دلم برات تنگ شده
به کسی که خیلی خیلی دوره
و هیچ وقت قرار نیست نزدیک بشه
به کسی که تنها حرفش با تو روزی روزگاری است ، شاید در حرکت برگشت قطاری در بی حوصلگی داغ دار
خسته کننده و دست و پا زدن در تب بیماری
حالا گیرم بگه به فکرتم
گیرم بگه دلم می خواد بغلت کنم
گیرم بگه بیا با هم وبلاگ داشته باشیم
آره ! دوست داشتن یهو گل می کنه، یهو دود می شه می ره به هوا
غلط کرده اون که گفته مرا کم دوست داشته باش اما طولانی
نه! قصه اصلا اینا نیست
قصه گفتنش خیلی سخت و پیچیده است
سخته که بگی دلم براش تنگ شده
بگی که برگرد
زود برگرد
کجا؟
چرا؟
چه سرگشتگی غریبی!
فقط یادت نره
زود برگردی
هر جا که دوست داری
و می خوای برگردی...
مثل هامون شدم تو فیلم مهرجویی
وقتی که داشت کف زمین رو با طی تمیز می کرد
طی رو می کشید روی کف پوش ها
و با خودش می گفت
آخه این قصه از کجا شروع شد
از کی شد که همه زندگی من به هم پیچید
حالا منم اینطوری شدم
حالا منم این شکلی شدم
هر روز ،
هر روز،
از خواب بیدار می شوم
و حالم بد می شود
از اینکه به این فکر کنم
چرا همه چیز با اومدن اسم تو ، تو زندگیم تغییر کرد
مثل اومدن مردآرام تو زندگی شعله
رویای تبت فریبا مافی
بهم می ریزم
دلم می خواد بارون بیاد
برم زیر یه سرپناه
در حالی که خیس خیسم
به این فکر کنم
که از کجا شروع شد
بعد تفنگم بردارم
پله ها رو بشمارم
بیام سراغت
بکشمت
و از این حس آروم بشم
از همه کابوسام رها بشم
قبرستان مرده ها
قبرستان مرده های ژست گرفته غم زده
قبرستان مرده های زیبا
قبرستانت را
من
هر روز
هر روز
هر روز
نگاه می کنم
عکاس!

زایش عقیم

پستان هایم از دلیل نامفهومی درد می کشد

دردی که مرا می رساند به

اندوه زنی که از اعماق تاریخ برآمده بود و لیلت نام داشت

خدایی که او را آفریده بود دوستش نداشت

او مسئول خواب شهوانی مردان بود

و پستان های من از دلیل نامفهومی درد می کشد

بی اینکه جریان حیاتی در رگ و پی آن دویده باشد

درد از مویرگ هایم سرازیر می شود

زیر شکمم

به دلیلی نامفهوم زیر شکمم تیر می کشد

من درد می کشم

من درد می کشم

زایشی نیست

خدایان همه سکوت کرده اند

از تبی تاریخی به خود می پیچم

مثل پیچک ها در حال رشد

خونی لزج از بدنم بیرون می پاشد

خونی که می ریزد در توالت خانه ام

بعد سرازیر می شود در شبکه فاضلاب شهری

شهر آبستن از درد من می شود

چقدر دوست دارم که در سکوت کشف شوم ...