یادها
چشمم رو باز کردم. یه اس م س از شماره نامعلوم: یادها فراموش نخواهد شد حتی به بااجبار؛ دوستی ها ماندنی اند حتی با سکوت . گوشیم آنچنان پرت کردم به سمت دیوار که شکست
در آن روشنایی بی جان اتاق، با انگشتان ظریف دست راستت دکمه های پیراهنم را باز میکردی. گویی که با خود تانگو میرقصند و بدن من بستریست برای خرامان نازیدن آنها. با همان یک دست، کمربند که هیچ، به خدمت دکمه ی شلوار و زیپ و آنی میدیدم که عریان شده ام در مقابلت. مبهوت میماندم مدتی. این را بهت نگفتم و نخواهم گفت.
یک دستت برایم کافی بود. این روزها، یک دستی عاشقی کردنت را بیاد می آورم .
یک دستت برایم کافی بود. این روزها، یک دستی عاشقی کردنت را بیاد می آورم .
بودنت را نمي بينم
اما همين که مي روي تمام دنيايم مي شود تو
خاطره هايت از درزهاي پاره ي لباس هايم بيرون مي زنند
موهايت لاي کتاب ها سبز مي شوند
تمام تلوزيون مي شود آهنگ هاي مورد علاقه ات
عکس هاي گم شده ات زير تخت پيدا مي شوند
لباس ها و جوراب هايت هم
اسمس ها اشتباهي به تو سند مي شوند
و کتاب هايت روبه رويم صف مي کشند
وقتي مي روي زندگيم را با زندگيت اشتباه مي گيرم!!
Subscribe to:
Posts (Atom)