حالا نگاه میکنم به خودم بعدش یادم میافته که تو بیشتر از خودم توی من هستی، آنقدر که به تو فکر میکنم نصفش به خودم فکر نمیکنم، آنقدر که هی میگم تو کجایی الان، چیکار میکنی، خوبی، میخندی، سرکاری، رانندگی میکنی، با موبایل حرف میزنی، تو خونه هستی، از این سوالهای بی سر و ته بیجواب که اصلن هیچ جوابی هم هیچوقت پیدا نکردم براشون ...
بعدش هی به خودم میگم ای دل غافل من چقدر دوست دارم ببینم وقتی داری مثلا فرنی میپزی تو خونه ات چجوری هستی مثلن یه گوشه نشسته باشم نگاهت کنم و بعدش خندهام میگیره خیلی بلند میخندم میدونی به چی آخه من اصلن خونتوندیدم بعدش یه فکر و خیالهای میکنم که همهاش مربوط میشه به چاردیواری اتاق تو… بی ربط خب..
اصلن دیگه دارم هجو مینویسم همهاش به تو مربوط میشه از بس که توی فکرم میچرخی هی میچرخی … به خدا این متن گریه داره خیلی گریه داره باید به عمق درد توی این نوشتهها پیبرد خیلی باید گریه کرد.