به سلامتیه همه اون فرندای فیس بوکی که حتی یک استاتوس هم از زیر دستشون غسر در نمیره و کامنتای تخیلیشونو زیر همه استاتوس ها پابلیش می کنن.
به سلامتی کسی که صد تا عاشق داره ولی عاشق یه بی معرفته
به سلامتی عمو جغد شاخدار که شاخ جنگل بود و هیچ وقت به کسی فخر نمی فروخت 
به سلامتی بازیگری که همیشه نقش بزدلارو بازی کرد ولی الان پشت میله های زندان داره تاوان شجاعتشو میده

به سلامتی رامین پرچمی


یه دوست دختر هم نداریم بهمون بگه "فقط از رو لباس"


سلامتی خودم نه به خاطر خو اش فقط به خاطر دم  ش تا دم شما همیشه گرم باشه
به سلامتی هر چی معلم دینی و قرآن و معارف اسلامیه که یه عمر گفتند و آخر هیچ چیش تو کلمه مون نرفت
دقیقا یه نقطه هست توی چای که از پیدا کردن اون نقطه تو اونجای خانمها هم پیدا کردنش سخته طول عمر هر لیوان چایی که بهترین زمان برای خوردنشه…نه سرده نه داغ، خوبه … هیچوقت پیدا نکردم این نقطه رو



تا حالا به عمق قشنگیه آهنگ پیگز پینک فلوید پی نبرده بودم...
(حالا انقد بهش گوش میدم که ریده بشه توش)


دبیرستان که می رفتیم، معلم پرورشیمان جوانکی بود که خیلی سخت زور می زد که از آن مادرقحبه گی ملزوم آن شغل خودش را جدا نشان بدهد و مثلا "فرندلی" و "بچه با حال" و "به ته ریش و پیراهن روی شلوارم نگاه نکنید، پایش بیفتد من هم جک بی تربیتی در حد باد معده بلدم" باشد، و در عین حال روح ما را هم از گاییده گی محتومی که در کوچه خیابان ها و لای کتاب ها در انتظارمان بود  نجات بدهد و نماز شب خوانمان هم بکند. بعد این یک بار سر کلاس در آمد گفت "حدیث" داریم که خوردن غذا با دست مستحب است. این هم از علمی بودن قضیه است چون شیره ای از سر انگشت ها ترشح می شود که هضم غذا را آسان می کند." بعد که ما اعتراض کردیم و گفتیم این دری وری ها توی کتمان نمی رود، طرف سنگر گرفت و گفت: "نه! این توی کتاب است، من کتاب نشانتان می دهم!"
یادم است آن موقع بچه بودیم و نهایت کاری که کردیم این بود که راست راست مسخره اش کردیم، مثلا گفتیم خوب شنگول و منگول هم کتاب است، یا ما هم کتاب داریم تویش نوشته مستحب است گوشت کوبیده را با نی خورد. الان حسرت می خورم که چرا نشد (یا فهممان نرسید یا زورمان یا آن در قید و بند ادب و بزرگ تر کوچکتری بودیم) که توی چشمش نگاه کنیم و بگوییم: "آخه کونی، مادر قحبه، بگیرم انگشتت بکنم همین جا؟"


دبیرستان که می رفتیم، معلم پرورشیمان جوانکی بود که خیلی سخت زور می زد که از آن مادرقحبه گی ملزوم آن شغل خودش را جدا نشان بدهد و مثلا "فرندلی" و "بچه با حال" و "به ته ریش و پیراهن روی شلوارم نگاه نکنید، پایش بیفتد من هم جک بی تربیتی در حد باد معده بلدم" باشد، و در عین حال روح ما را هم از گاییده گی محتومی که در کوچه خیابان ها و لای کتاب ها در انتظارمان بود  نجات بدهد و نماز شب خوانمان هم بکند. بعد این یک بار سر کلاس در آمد گفت "حدیث" داریم که خوردن غذا با دست مستحب است. این هم از علمی بودن قضیه است چون شیره ای از سر انگشت ها ترشح می شود که هضم غذا را آسان می کند." بعد که ما اعتراض کردیم و گفتیم این دری وری ها توی کتمان نمی رود، طرف سنگر گرفت و گفت: "نه! این توی کتاب است، من کتاب نشانتان می دهم!"
یادم است آن موقع بچه بودیم و نهایت کاری که کردیم این بود که راست راست مسخره اش کردیم، مثلا گفتیم خوب شنگول و منگول هم کتاب است، یا ما هم کتاب داریم تویش نوشته مستحب است گوشت کوبیده را با نی خورد. الان حسرت می خورم که چرا نشد (یا فهممان نرسید یا زورمان یا آن در قید و بند ادب و بزرگ تر کوچکتری بودیم) که توی چشمش نگاه کنیم و بگوییم: "آخه کونی، مادر قحبه، بگیرم انگشتت بکنم همین جا؟"