یادها
چشمم رو باز کردم. یه اس م س از شماره نامعلوم: یادها فراموش نخواهد شد حتی به بااجبار؛ دوستی ها ماندنی اند حتی با سکوت . گوشیم آنچنان پرت کردم به سمت دیوار که شکست
در آن روشنایی بی جان اتاق، با انگشتان ظریف دست راستت دکمه های پیراهنم را باز میکردی. گویی که با خود تانگو میرقصند و بدن من بستریست برای خرامان نازیدن آنها. با همان یک دست، کمربند که هیچ، به خدمت دکمه ی شلوار و زیپ و آنی میدیدم که عریان شده ام در مقابلت. مبهوت میماندم مدتی. این را بهت نگفتم و نخواهم گفت.
یک دستت برایم کافی بود. این روزها، یک دستی عاشقی کردنت را بیاد می آورم .
یک دستت برایم کافی بود. این روزها، یک دستی عاشقی کردنت را بیاد می آورم .
بودنت را نمي بينم
اما همين که مي روي تمام دنيايم مي شود تو
خاطره هايت از درزهاي پاره ي لباس هايم بيرون مي زنند
موهايت لاي کتاب ها سبز مي شوند
تمام تلوزيون مي شود آهنگ هاي مورد علاقه ات
عکس هاي گم شده ات زير تخت پيدا مي شوند
لباس ها و جوراب هايت هم
اسمس ها اشتباهي به تو سند مي شوند
و کتاب هايت روبه رويم صف مي کشند
وقتي مي روي زندگيم را با زندگيت اشتباه مي گيرم!!
جذام بر روح
عاشقانه ي خوانم . عاشقانه هايي كه براي من نيست . چيزي مثل مرض در درونم مي پيچد . چند بار يك آدم مي ميرد؟
3
در بستر تلخ و ناهمگون زندكي بشري ... ناگهان دو انسان يكي مي شوند ، آبستن از هم .. شب حادثه مي زايند ...
یکی می آید
چه می شد ابری از آغوش بودم،به چشمت شعله ای خاموش بودم، تو آتش بودی و من ساق افرا، به شب می سوختم تا صبح رویا
يک روز به ياد ماندنی
چه روز خوبی می شه!!!وقتی از شبِ قبل تا ساعتِ سه و نيمِ صبح بيدار بمونی، کتاب بخونی و هيچی نفهمی، با کلی عصبانيت و سر درد بخوابی. ساعتِ پنجِ صبح ، چشمات به رويِ مبارکِ يه شیشه ویسکیی باز بشه، حس وسواسيت با ديدنش گل کنه و ديگه نتونی بخوابی.خوندنِ کتابِ ديشبی، فشار آوردن به مغز و نفهميدن.رفتن به کلاسی که دوست داشتی زودتر شروع بشه و مدتها انتظارش رو می کشيدی، ولی استادش بخواد يه جورايی از سر و تهِ کلاس بزنه که زودتر به قرارِ ناهارش با شازده خانوم برسه.( اينو از تلفنهای مکررش که تابلو بود و همه فهميده بودن، می گم.) يک ساعت و نيم منتظر بودن سرِ قرارِ دوستی که يک ماهِ نديديش ، طعمِ آفتابِ داغ رو با تمامِ سلولهات بچشی، تابلو بشی و اون نياد ، بعد که تماس می گيری باهاش، می گه: تصادف کردم منتظريم جرثقیل بياد.( کارِ هميشِگيشِ، در واقع اگر تصادف نکنه بايد بهش شک کرد.) مثلاً بخوای وقت رو غنيمت بشماری، با خودت بگی تا اينجا اومدم، برم یه کافی شاپ که دوستش داری و اون نزدیکی هاست .بری ببينی که نوشتن: به علتِ تعميرات، در، ساعتِ هشت باز می شود .رفتن به دانشگاه و ديدنِ دوستِ دختر قبلیت که دو تا از درساش رو افتاده و چون ترمِ آخر بوده، داره گريه و خود زنی(!) می کنه، حسِ همدردی ، دلداری و شنيدنِ فريادش که ولم کن ،آخه تو چی می فهمی و داد و بيداد، کلی آبروت بره.هوسِ پياده روی کردن، ديدنِ دوستِ کوچولوت که مثلِ هميشه داره به يه نفرالتماس می کنه که تو رو خدا يه گل بخر، پرت شدنش به کنارِ خيابون و عذاب کشيدن.تماس با دوستی که چند وقتی با هم حرف نزدين، از خواب بيدار کردنِش، قطع شدنِ تلفن ، شرمنده شدن و تحملِ هِر هِرِ خنده ی دو، سه تا دختر همکارت که تلفن خرابه ! رفتن به باشگاه، احساسِ قدرت کردن، کُر کُری با دوستِت، مسابقه دادن و باختن.دست از پا درازتر،کوبوندنِ در ماشین خودت از عصبانيت، با کلی اعصاب خردی، می ری خونه که می بينی بله مامانت صدتا مسج تلفنی گذاشته که همینجوری الکی نگرانته .بعد هم دردهايِ شکم که يادت می ندازه از صبح تا حالا فقط آب خوردی، چون هر وقت خواستی برايِ رفعِ گرسنگی چيزی بخوری، ساعت سه صبحِ، تبديل شدی به يک مرده ی متحرک. تنها خوبيش به دست اوردنِ موزيکی بود که خيلی دوست داشتم.ولی عجب روزِ فراموش نتشدنی ای بود!!!
امشب دلم هوایی است شاید عاشق شده و شاید هم گرفته
نمی دانم چه مرگش هست امشب اولین شبی است که سالها پیش دوستم را به روی کول جنازه اش را به عقب آوردم ..
یادت می آید آن چهره ها را که با آب دجله وضو گرفتند. آن سنگ قبرهای تبلیغاتی را که رویشان نوشته بود شرق دجله. و مگر این شرق دجله کجا بود؟ چقدر راه بود… از گنگ مقدس تر رودی هست؟
بگذار روضه ام را ادامه دهم . بگذار از همان بگویم . از همان دجله. مهدی با دجله یکی شد. با آب یکی شد و دجله با دریا یکی شد. دریا که چه خلیج فارسی باشد و چه بحر عربی پر است از مهدی و از هزار چون مهدی که با دجله آمده بودند و چه فرقی می کند که دریا را چه بنامی؟ دریا را با گوهرش می سنجند و نا با نامش. گنگ مقدس است و رودخانه اردن که کرانه شرقی اش به قدر هزار یک شب داستان گفته و نگفته دارد. اما آب، مقدس یا نا مقدس، جز اهلش را پاک نخواهد کرد. جز آن که با او یکی شود.
آن دخترک که حالا در بهشت زهرا در غربتی عجیب آرمیده است و بی اندازه دوستش دارم در زمانه ای می زیست که کسی به آدمهای بهتر فکر نمی کرد. آن زمان همه، همه چیز را شبیه هم می خواستند . همه ، آموختنی هاشان را آموخته بودند و وقت عمل رسیده بود. یک کتاب کافی بود. یک تصویر برای جنگیدن و کشتن و کشته شدن کافی بود. سالها گذشت و ما از نامها ، چون گوهران قیمتی، جعبه ای پر جواهر اندوختیم و نامهای بزرگمان را درون جعبه گذاشتیم و جعبه را بستیم و رویش قفل زدیم. عکس های آدمها را به دیوارها زدیم و خب ، آن دخترک تنها آرمیده تقصیری نداشت. آدمها همیشه نیازمند عکس های لبخند بر لبند برای گوشه اطاق هایشان و این عکس ها از ما و از پدرانمان آدمهای بهتری نساخت…
نه “خوب”… باید بهتر بود. باید همیشه بهتر بود. خوبی یا بدی اهمیتی ندارد. تاثر در کلمات خلاصه نمی شود، تاثرات شخصی رزومه کاری هیچ کس نیست. اثر است. اثر آن چیزی است که اثر انگشت منحصر به فردش را در هر حرکت و هر لحظه نشان می دهد. اگر آن اسمهای بزرگ آن چنان که باید بزرگ نبوده اند که آدمها هنوز هم این قدر ساده و عادی اند و یا ما هیچ وقت شاگردان خوبی نبوده ایم، باید به فکر چاره دیگری بود… باید بازی را دوباره شروع کرد. باید آموخت. باید گستاخانه سوال کرد و بی پروا شک کرد. باید محجوبانه نگریست و با احترام سکوت کرد… هنوز چیزی برای آموختن هست… هنوز فرصتی برای شروع باقی مانده…
ذره نایافته از هستی، بخش/کی تواند که شود هستی بخش؟
من چونان کودکی هر روز می آموزم و هر شب دانسته هایم فراموشم می شود. من از علی شریعتی چیزی نیاموخته ام ، من از تمام نامهای بزرگ خالیم. من در کتابهای پر صدا و در جملات پر فریاد چیزی برای آموختن نیافتم. من آدمها را دیده ام که پر از نامهای ماندگار بوده اند. آدمها دیده ام، در کنارشان بوده ام و از آنان آموخته ام که: معرفت در خردی پنهان است. در رفتار آدمها و آن چیزی که هر لحظه به رفتارشان رنگ تازه ای می زند. شعار و شعرها همیشه خالی بوده اند. همیشه این قدر پوک و تو خالی . بی جان و بی خون.
این بازی بازی بزرگان است، بازی آنان که آموختن را تمام کرده اند و من حالا هر روز می آموزم : نه از نامهای بزرگ و در کتابهای بزرگ. از کوچکترین آدمها و در کوچکترین رفتارهایشان. از کودکان. از پرندگان و لحظات. این امید من است. امید به آموختن اگر رخوت و خواب آلودگی این دنیای مدرن چیزی در من باقی گذارد
می دانم پر از من شد . پر از تکرار این کلمه . و خوب دارم از خودم می گویم. دارم می گویم که چه کسانی بر من تاثیر گذاشته اند و بی انصافی می دانم اگر از میر یوسف پیرانی ، معلم مدرسه علامه حلی نام ببرم و از آن زوجی که در قطار چند روز پیش دیدم چیزی نگویم. بی انصافی می دانم اگر از دکتر احمد محبی آشتیانی چیزی بگویم و از حکایت خاخام یهودی پریروزی چیزی نگویم. با خودم گفتم این مرد، حقا که مرد است. این مرد مایه خجالت همه ماست. و کدامشان بیشتر برذهن من تاثیرگذاشته اند، بر این وجود آشفته ای که هر روز ، هر روز و هر روز در تمام پیش داوری ها تردید می کند. هر روز از قضاوتی بیشتر می هراسد و من از کدام بیشتر آموخته ام؟ من نه پنج اسم ، هزار اسم برای گفتن دارم و چه حاصل از گفتن هزار هزار اسم ؟ نام آدمها زود از خاطر می رود…
از حافظ؟ روز های نمایشگاه مدرسه بود. اسم آن پسر سال بالایی را یادم است. بابک. نمی دانم شعری از حافظ خواندم یا بیدل ؟ آن سال، تمام سال کتاب بیدل را از کتابخانه علوم انسانی مدرسه برداشته بودم و پس ندادم. به من چیزی گفت که اندکی تند بود، برای آن پسرک همیشه مودب، همیشه خوب. گفت : حافظ چه چرندیه؟ یه عمر می و زلف یار ؟ برو پینک فلویدو نگاه کن؟ برو یه چیزی بخون که از مشکل امروزمون حرف بزنه…” و خوب نخواه جوابم را بدهی. که من هم اگر همیشه ساکتم هزار جواب از حفظم و می دانم که آخرش هم می گویی که کلام حافظ دوای درد هر روز ماست. می دانم، قصد ندارم تا با دعوی بی هوده شهرت برای خودم دست و پا کنم و با آلودن نام بزرگان نام خودم را در دهنها بگردانم… اما این است که تلاش می کنم بیاموزم که همان طور که به شعر حافظ نگاه می کنم به شعر رپ از نظر تو غیر قابل تحمل، که بیش از می و معشوق از آتش اسلحه و زندان و جنگ می گوید نگاه کنم . تلاش می کنم، چون زیبایی همیشه آن باور مستحکم دیرینه نیست. زیبایی درگنبد بی همتای سن پیترو واتیکان و شیخ لطف الله اصفهان نیست. زیبایی همیشه این نیست. زیبایی این کلام پیرزن مقدونی، مادر ترزا است که گفت ما نمی خواهیم از آدمها “مسیحی” بسازیم، ما فقط می خواهیم از مسلمان، مسلمانی بهتر، از مسیحی، مسیحی بهتر و ازهندو ، هندویی بهتر بسازیم . این جمله ، “باور و عمل” به این جمله، با تمامی آموخته های یک عمر برابر است. این جمله برای من همه چیز است. ابتدا و انتهای آموختن . آموختنی که انتها ندارد…
راست می گویی عزیزم
تو راست می گویی. چیزی در من عوض شده است. چیزی به قول تو “مدرن” شده و نمی توان پشت لحن های ادای خاطره های قدیمی را در آورد. باید اجازه داد که عکس ها درون قابهای غبارگرفته روی دیوار لبخند بزنند و اجازه بدهند که زندگان، حالا و امروز زندگیشان را بکنند. این رسم دیرین زندگی است در تمام روزهایی که می آید و می رود. این سنت حیات است که آدم روزهای پر شور و پر شعار را ببیند و روزهای سکون و آرامش را ، تمام روزهای خوب و بد را بگذراند و مگر می شود ؟ مگر می شود این روز را دید و تکان نخورد؟
يادمه که تنها نگرانيش ما بوديم.يادمه که قصه هاش شيرين بودن و خودش مهربون همه دوستش داشتن. يادمه وقتی که رفت، همه، از غريبه و آشنا، براش گريه کردن
يادمه اون روزی که می رفت بيمارستان، اونقدر اميد تو چشماش ديدم که برای ثانيه ای هم قکر نکردم که شايد اين، يه شروع برای تموم شدنش باشه
يادم نيست اون شبي كه بهم گفتن .ديگه نيستش چي كشيدم- واي حتي نميتونم به ياد بيارم
(مشترک مورد نظر در دسترس نمي باشد)
_ خيلي ممنون، اشکال نداره!
_ (no response to paging)
_ ببخشيد نفهميدم چي گفتي!
_ (مشترک مورد نظر در دسترس نمي باشد)
_ دست شما درد نکنه، فقط مي خواستم حالشو بپرسم!
_ (no response to paging)
_ ok, سلام برسون!
_ (مشترک مورد نظر در دسترس نمي باشد)
_ باشه، تو رو خدا خودتو ناراحت نکن! خدافظ! خدافظ!
عجب خانم دلسوز و مهربوني بود...!
خانوم ببخشيد، ساعت چنده؟
برو خجالت بکش آقا! مي خواي با من دوست شي؟! من اصلا تو رو لايق اين حرفا نمي دونم. پسره ي بي ريخت! عجب دور و زمونه اي شده والا بخدا. اين همه آدم اينجان، يه راست مياي از من ساعت مي پرسي که با من دوست شي؟!
_ والا من فقط مي خواستم بدونم ساعت چنده، ولي شما مثل اينکه بيشتر از اين حرفا مشتاقي!
وا، يه چيزي ميگه ها، معلومه که نيستم!
_ الو سلام
_ الو...الو...صدا نمياد...
_ صدا نمياد؟
_ نه نمياد!
_ عجيبه، صداي تو خيلي واضحه
_ عجيبه آره، ولي صداي تو اصلا نمياد!
_ مي خواي قطع کنم دوباره بگيرم؟
_ آره، دوباره بگير، بلکه صدا بياد!
_ آهان، الان خوب شد؟
_ نه، خوب نشد که! صدا نمياد!
_ اصلا اگه صدامو ميشنوي، من حرفمو بزنم، تو فقط گوش کن.
_ نه ديگه، صداي تو اصلا نمياد. اگه تو چيزي بگي که من نميشنوم که!
_ کاري نداشتم، مي خواستم بگم اون پوله که خواسته بودي حاضره، خدافظ!...
_ الو... الو... خوب شد صدا! الو، نرو! کوشي؟! تو رو قرآن!
من نوکرتم صدا خوب شد!...
...
اه!...بنال ديگه سلام و احوالپرسي نداره که!
چه شد و از کجا شروع شد و چرا الآن اینقدر و چرا هنوز نه و تا کی و برای چه و …
که نیامدی.
که نیامدی.
یعنی خیلی هم قرار نبود که بیایی،
اما خب آدم باید همیشه آماده باشد؛
برای چیزهایی که هیچوقت اتّفاق نمیافتند،
برای چیزهایی که هیچوقت آرزو نمیکند اتّفاق بیافتد،
برای چیزهایی که هیچوقت انتظار ندارد اتّفاق نیافتادنشان اینقدر سخت باشد،
…
این بود که شروع کردم به نوشتن…
اما خب آدم باید همیشه آماده باشد؛
برای چیزهایی که هیچوقت اتّفاق نمیافتند،
برای چیزهایی که هیچوقت آرزو نمیکند اتّفاق بیافتد،
برای چیزهایی که هیچوقت انتظار ندارد اتّفاق نیافتادنشان اینقدر سخت باشد،
…
این بود که شروع کردم به نوشتن…
چیزهایی که اینجا پیدا نمیشوند،
{ اینجا اگر دنبالشان بگردیم، بهمان میخندند؛
اگر دنبالشان بگردیم، تحت تعقیب قانونی و غیرقانونی قرار میگیریم؛
اگر دنبالشان بگردیم، دور میشوند؛
}
حتماً
جاهای دیگر بهتر پیدا میشوند،
حتی اگر کسی تابهحال پیدایشان نکرده باشد،
مخصوصاً اگر کسی تابهحال پیدایشان نکرده باشد…
{ اینجا اگر دنبالشان بگردیم، بهمان میخندند؛
اگر دنبالشان بگردیم، تحت تعقیب قانونی و غیرقانونی قرار میگیریم؛
اگر دنبالشان بگردیم، دور میشوند؛
}
حتماً
جاهای دیگر بهتر پیدا میشوند،
حتی اگر کسی تابهحال پیدایشان نکرده باشد،
مخصوصاً اگر کسی تابهحال پیدایشان نکرده باشد…
خودم هم نمی فهمم چه می گویم
از من بيش از اين انتظار نداشته باش..
وقتي که نيستي، وقتي که دست ها و چشمهايت بر من حجت نمي شوند، وقتي که نيستي که خستگيم را در آغوشت گم کنم...
وقتي که نمي بوسي مرا....وقتي که دوستت دارم گفتنت را با آن صداي بم کشدار نمي شنوم...
از من مخواه که نترسم...از من نخواه که دلم نلرزد وقتي دو روز از حالم جويا نميشوي، تو را در آغوش ديگري تصور نکنم...
مي دانم، مي دانم که گفتم حسود نيستم ،که شک نمي کنم، که آزادي؛که زندگيت را بکن که زندگيمان را بکنيم...
اما بگذار رها کنم تمام اين تمدن زن عصر معاصر را...
بگذار بي خيال تمام روشنفکري و کتاب خواني و هر چرنديات ديگري شوم...
بگذار با تمام وجود در دوري و دلتنگيت اشک بريزم...
و تو را بخواهم...
تمامت را...
تنها براي خودم.
عاشق بشو اما هيچوقت نگو بهش براي خودت فانتزي بساز و دستش را بگير ببر آنجايي که دنيا تمام شده است جمعه ها غروب ، با خودت برو بگرد و در خیالت باهاش باش ....
برو هرجایی که میخو فقط خودت و خودش باشي اما اينها را هم نگو اصلا .
از دور برو تماشايش کن و هر بار که مي خواهي بروي بهش بگويي خاطرش را مي خواهي يک ميخ طويله به خودت فرو کن و ايمان داشته باش به من زخم خورده که" هيچکس بهتر از آني نیست که در خیالاتت هست و آنجا داره رشد می کنه و بالغ میشه و تو باهاش عشق میکنی ...
آدم توی تنهایی خیلی جاها میرود؛ خیلی جاها را که قبلاً میترسیده/نرسیده/ندیده پیاده میرود.
آدم توی تنهایی تمام شهر را از پایین، تا بالا پیاده میرود.
آدم توی تنهایی، خیلی درها را - که قبلاً همیشه باز نگه میداشت تا تو … - باز میکند و میرود داخل؛ خیلی چیزها را تنهایی سفارش میدهد؛ خیلی لحظهها را تنهایی قسمت میکند؛ خیلی خاطرهها را تنهایی میسازد؛ خیلی لبخندها را نمیزند؛ خیلی ساده، بهیاد نمیآورد و میخوابد.
آدم توی تنهایی خواب میبیند تمام شهر را، از پایین تا بالا، پیاده رفته. آدم توی تنهایی بیدار که میشود.. خیلی چیزها را، صبح که از خواب پا میشود، واضح میبیند؛ چون دیگر بهانهای ندارد برای بهکار انداختن سایر حواس چندگانه.. جز دیدن، فکر کردن، دیدن و پیاده رفتن.
آدم توی تنهایی، - معمولاً هرگز - نمیبازد.
آدم توی تنهایی، همیشه - یادم نیست دیر، یا زود - میرسد.
آدم توی تنهایی، فکر میکند که با همهی وقتهایی که خالی شدهاند - از وقتی که.. - چه کند.
آدم توی تنهایی،مثل پنیر فرانسوی پر از سوراخ میشود؛ - سوراخهایی که دیده میشوند ولی شنیده نمیشوند - و مثل پنیر فرانسوی چیزی از وزنش کم نمیشود. و مثل پنیر فرانسوی لبخند میزند و فروخته میشود.
آدم توی تنهایی، ناخنهای سوهان زدهاش را روی هزار دیوار میکشد.
ناخنهای ِ آدم توی تنهایی، رشد قابل ملاحظهای ندارند؛ یا اگر هم دارند، کند اند، برای بالا رفتن، چنگ انداختن،
شکافتن، دویدن.
آدم توی تنهایی، - حتی اگر زود بجنبد - - بخواهی، نخواهی - احمق میشود.
فرض کن اسم بچه ات را بگذاری innocent. چقدر لطیف و زیباست.
innocent کوچولو بیا اینجا کارت دارم. هوممم.... یاد چه می اندازدت؟ آب؟ باران؟ باد؟ یا شایدم گل شبنم صبحگاهی؟ حالا بیا اسمش را بگذاریم «معصوم» یا «معصومه». همان است؟ نه نیست. یاد چه می افتی؟ دمپایی پلاستیکی خاکی؟ این دو لغت هر دو یکی است، اما انگار کیلومترها فاصله دارند. خوب که نگاه کنی در این کوچکترین مثال، واضح می بینی که این بلا نیست، فاجعه ایست که بر سر ذهن و حافظه و اندیشه ی من و تو آمده است. فاجعه!
بعد اینطوری میشود که تو فکر میکنی داری کمکم همهچیز را پیشبینی میکنی. اینطوری میشود که بعضی وقتها شک میکنی که نکند توهم زدهای؟
که نکند ذهنت بازی درآورده؟ بعد اینطوری میشود که آدمها فانکشن میشوند و عملگرا میشوند و ثابت میشوند و بعد تو ده به یک شرط میبندی و برنده میشوی!
بعد اینطوری میشود که احساس میکنی همه نقش بازی میکنند و همه چهقدر بد نقش بازی میکنند و همهشان باید تویِ کلاسِ بازیگری ثبتِ نام کنند و رد شوند و تجدید دوره شوند! بعد فکر میکنی نکند تو هم داری نقش بازی میکنی و بد بازی میکنی و باید بروی تویِ یکی از همین کلاسها و رد شوی و تجدیدِ دوره شوی و دوباره همین آش و همین کاسه؟ بعد اینطوری میشود که همه چیز اگزجره میشود و اغراقآمیز میشود و از حدش میگذرد و گندش در میآید و گندش خارج میشود! بعد اینطوری میشود که تو تویِ مسابقاتِ جهانیِ اسکی رویِ گندِ خارج شده شرکت میکنی و قهرمان میشوی و میروی پشتِ تریبون و گندِ قضیه رو در میآوری!
قبل از اینکه ریق آخر را سر بکشم دلم می خواهد به یکی از دهات دور افتاده ایران بروم. به یکی از این مدارس ابتدایی محروم که پسرهایشان همه شان کچل می کنند و کپی هم اند و دخترهایشان روسری های گل گلی دارند و کلاسهایشان مختلط است.
قد و نیم قد پنج نفری روی یک نیمکت می نشینند و با ادب به حرف معلم گوش می دهند چون «آقابزرگمان گفته اند تحصیل علم خیلی مهم است». این مدارسی که پسرهایشان دلشان می خواهد دانشمند بشوند و تعداد زیادی لوله ی آزمایش با رنگهای مختلف داشته باشند، و یا یه تلسکوپ به اندازه قدشان.
دخترهایشان دلشان می خواهد دکتر شوند و گوشی طبی داشته باشند و روپوش سفید بپوشند،بچه هایی که پای تخته سیاه ضربان قلبشان می رود روی ۱۲۰ و لبشان را مدام گاز می گیرند و درسی که دیشب هزار بار خوانده اند را به یکباره از یاد می برند.
دلم می خواهد برم یکی از این مدارس و معلمی کنم.
بارها گفته بودی وقتی نمیتوانی چیزی را تغییر بدهی، بهترین کار رفتن است. هر چند وقت خوبی نیست برای راه رفتن ، خورشید نیست، ماه نیست، اما میدانی که من به تاریکی خو کردهام. بند کفشهایم را میبندم، کولهام را به دهان میگیرم و مثل گربهها بیصدا از لای در به کوچه میخزم. با پرتقالی در دستم که یادم نیست از کجا آمده است. اما یادم هست که از من چیزی نمانده است جز صفحهی سفید شیشهای با نشانههای زرد رنگی از خندیدن، گریستن، پرواز کردن، خداحافظی کردن و ... که این شبها گهگاهی در برابر خاطرهای باز می شود. راه میروم و به گرمای بیپایان یک پرتقال دل میدهم. خیابان دارد تمام میشود و من خستهام. خستهتر از آنکه برای تنها عابری که مرا از پشت صفحهی سفید شیشهای میشناسد، دست تکان بدهم.
همسفر باران شو تا راز روشنی را بيابی! می دانی... کودکی را... صداقت و يکرنگی نگاهها را، زلالی و پاکی اشکها را...
حس زيبای رهائی در پناهگاه دوران کودکی... وقتی رها می شوی، دلت خالی می شود از هر آنچه که نامردمان کرده اند.می دانی... هجرت را... تيرگی آسمان دل را، عريان شدن از پاکی را.می دانی... فراموشی و دوری را... دوری از آنچه که ماندنيست.می دانی... !
می دانی دنيای سختی در پيش خواهی داشت، که در هياهوی امواج، چشمانت را ببندی و به دور از هر گونه آلايش، با فروتنی، گامهای صادقانه و بلندی را برای به تصوير کشيدن آنچه که شکوهش پايين آمده و بازيچه ای شده، برداری...
چند وقت پيش داشتم کتابِ "بارونِ درخت نشينِ" ايتالو کالوينو رو می خوندم که ياد بچگی های خودم افتادم.
"داستانِ يه پسره ، که از سخت گيری ها و فشارهای خانواده خسته می شه ، از دستوراتِ اونها سر باز می زنه ، بالای درخت می ره و تا آخرِ عمر پايين نمياد. جمله ای از اون کتاب که بيشتر يادم مونده اينه: کارهای بر جسته ای که آدمی به پيروی از وسوسه ای درونی می کند بايد ناگفته بماند؛ همين که آن را به زبان بياوری و از آن لاف بزنی چيزی بيهوده و بی معنی جلوه می کند و پست و بی مقدار می شود."
داشتم ظرفهای شام را میشستم. سرخوش و آوازخوان که یکهو چاقو از دستم افتاد زمین و یاد خاطره نگاه کردن کامپیوتر و اون مستخدمه افتادم و با خودم گفتم ای کاش وقتی تو هم رفتن رو آغاز میکردی باز از دستت چاقو می افتاد و زمین و ....
و نمی دونم چی شد که رسیدم به «هزار ساله که انگار صداتو نشنیدم...»، نمیدانم. بعد یادم افتاد که چه دلتنگم برایت، که چه دلم بودنت را میخواهد، که راستی راستی «هزار ساله که انگار تو رو هرگز ندیدم»، که گاهی جات چه دردناک خالی است. جوری که تمام تنم تیر میکشد از نبودنت.
جوری که دنیا میشود یک خالی گندهی بیدلیل. تکتک سلولهام دلتنگت میشوند. گیرم که دارم بیکلام و ساکت، صبوری میکنم این روزها، گیرم که هیچ نمیگویم از همهی اینها به تو، گیرم که دارم فقط از دور نگاهت میکنم. دلتنگی ولی زیر پوستم نشسته. دلتنگی راه نفسم را بسته. حواست هست اصلا؟
Subscribe to:
Posts (Atom)