دلم میخواست امشب اینجا وصیتنامه بنویسم بعد دیدم که خوب اینجارو فقط یکسری از دوستام میخونن که همه منو میشناسن
می دونید که حالم بده و فردا قراره عمل بشم
دکترا گفتند یا خوب میشم یا می میرم
دکترا گفتن زیاد شانس ندارم برای عمل
ولی خوب منم خسته شدم از این وضع
پس اگه واقعا دوستم هستید و دوستم دارید
دعا کنید بمیرم
هر چند از همه چی گذشتم و بیخیالش شدم ولی خوب آدمم دلم براش تنگیده
مثلا برای شمس العماره دیدن !
آدمها ، شوخی شوخی همدیگه رو می کنند
بچه ها ، جدی جدی به دنیا می آن
یک رابطه ی عاشقانه مثل بازی شطرنجه .بعد از مدتی طرف یک حرکت محیر العقول انجام می ده در این صورت چهار حالت بیشتر نداره
۱ . تو اون قدر شوتی که متوجه نقشه ی طرف نشدی و به زودی مات این همه هوش و ذکاوت می گردی

پیش بینی : طرف به زودی از بازی کردن با حریفی چنین آماتور خسته می گردد و بای بای


۲. طرف این قدر شوته که همین طوری از روی معده حرکتی نموده و تو از فرصت استفاده نموده و ماتش نموده می باشی!!

پیش بینی : تو به زودی از بازی با حریفی چنین آماتور خسته می گردی و  بای بای


۳.هر دوتون این قدر شوتین که تمام حرکات براتون محیرالعقول می باشد

پیش بینی : شما زندگی ای سراسر مهر و محبت خواهید داشت و به خوبی و خوشی در کنار هم سالهای سال زندگی می کنید ...آی زندگی می کنید ها

۴ . هم شما هم طرف به شدت حرفه ای می باشید در نتیجه از هر تلاشی برای آسفالت کردن دهان طرف مقابل فروگذار نمی نمایید
پیش بینی : یعنی جدی خودتون نمی دونید عاقبتش چی میشه؟؟؟

پ ن : تقریبا
سه قطره خون : قطره ی سوم
کیو کیو............. شپلق............
چیلیک ..........چیلیک ........چیلیک..
صدای پس زمینه : دیلالام دیلا لینگ دونگ

( این صدای سه تاره مثلا )
شرح و تفسیر :

خداییش تا حالا پست به این پست مدرنی دیده بودید؟؟؟

لامصب از هر زاویه ای می شه یه برداشت راجع بهش داشت.
این نظریه ی مرگ مولف که می گن همینه ها!!!!
تازه تونسته هویت ایرانیش هم حفظ کنه
توضیح ضروری : اول برای قطره سوم یه نقشه ی دیگه داشتم ولی بعد پشیمون شدم و عین آهو در گل ( به ضم گاف )برای
به پایان رسوندن این پروژه ی عظیم گیر کردم .
مجبور شدم پست مدرن شم!!!!
اصول بی چیز !
اصل پنجم :
 وقتی گند می زنی هیچ کس غیر از خودت مقصر نیست مخصوصا خدا!

تبصره : هیچ وقت خودت رو سرزنش نکن
اصول بی چیز!!!!

اصل چهارم :
 هر چه قدر بیشتر به درد اهمیت بدی بیشتر آزارت می ده

پ ن :کم کم دارم به این نتیجه می رسم

همه ی اصول زندگی در درس اول نهفته می باشد
اصول بی چیز!!!

اصل سوم :
دوست یعنی موجودی که بشه تحملش کرد
جمله ی قصار:
 زوج خوشبخت یعنی زوجی که علاوه بر رابطه ی همسر بودن با هم دوست باشند

پ ن : تنهاییم را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
اصول بی چیز!!
اصل اول :
به هیچ اصلی پایبند نباش
اصول بی چیز!!
اصل دوم :
همه چیز نسبی است
به یک فروند دوست دختر  نیازمندیم
گاهی فرار می کنم ؛ از فکر کردنِ به تو ...


مثل رد کردن آن آهنگی که خیلی دوستش دارم ...



اوایل مثل پیاز بود، اشک آدم را در می آورد تا لخت شود
امروز بعد از مدت ها می دیدمش، برای خودش نارنگی شده بود !
بین الحرمین سینه هایت را به نامحرمی چون من راه نده
که الم انداز می شوم .
من مثل یک عمله، تو راحت باش و فقط پاهایت را باز کن"


پی نوشت:هر گونه برداشت آزاد است و ما مسئول ذهن منحرف شما نیستیم.
هنوز این را نفهمیده ام که او یک شبه از یک فرشته به دیو تبدیل شد و یا من یک شبه از توهم و رویا یا خوش خیالی بیرون افتادم ؟ نمی دانم ... هر چه بود او عاشق نور شدید لامپ و چلچراغ بود و من عاشق نور شمع ... نور که کم باشد ، لرزان باشد ، تو جزئیات را نمی بینی ، ایرادها و نقص ها و فقدانها را هم نمی بینی ، تنها شمایلی می بینی از آنچه فکر می کنی باید باشد یا آنچه در اساطیر گفته شده که در ازل با ما بوده و نیمه گمشده ما ، اما با هبوط امان به این ویرانه گمگشته امان شده است ... اما او عاشق جوریدن زیر نور زیاد بود ، دوست داشت همه چیز را واضح ببیند .
پدرم همیشه می گفت : "آدمها مثل کله پاچه هستن ! کله پاچه رو باید چشماتو ببندی و بخوری ... اگر زیاد بجوری و هم بزنی و زیر و روش کنی ، حالت ازش به هم می خوره ، چون هیچ چیز زیبایی توش نیست . تصور اینکه داری چشم یه موجود زنده رو می خوری یا زبونش رو ..." و این داستان همه ماست زیر نور وقتی که هم را می جوریم و می کاویم و زیر و رو می کنیم ... می کاویم که در روز مبادایی که همیشه هم باداست و نزدیک ، بهانه ای برای نفرت و خشم امان داشته باشیم .
حتم دارم در زمانهای جوریدن ، دلش می خواست یک لوله آندوسکوپی هم می داشت که می توانست تا ته ته همه سوراخهای بدن را هم بکاود و بجورد !
- هی ! هی .... دنبال چه می گشتی ؟
- کنجکاوی به چه ؟ اینکه آیا انتهای مری من معده قرار دارد یا نه ؟!؟! چه ادعای بی اساسی !
 دلم همیشه به هم می خورد از این همه بی حرمتی به حریم شخصی ام . باور داشتم که بدن انسان به مثابه یک معبد مقدس است ، معبدی که با احترام و تقدیس باید به آن وارد شد و ستایشش کرد ، نه از روی حس کنجکاوی و مقایسه با بدنهای قبلی که دیده ایم !!! چه می گویم ؟
 برای که می گویم ؟
او جلوه روشنی از تقدیر سیاه انسانهای شکاک و بیمار قرن ماست ...
انسانهایی که من دوست می داشتم ...
 که دوست می دارم ...
اوتریخت !
امشب شاد ترین شب زندگی ام بود در این مدت ،اونقدر خوشحالم که حد نداره از شنیدن خبری که در پوست خودم نمی گنجم ...
خبر کوتاه کوتاه است
بزودی خواهم مرد
از انتظار ، از تکرار ، از اميد های واهی و دل خوش کردن های بيهوده دلزده ام
از همه متنفرم بازم، بيشتر از همه از اونی که بهش دل بستم/ فقط يه خواسته ازخدا دارم ،اينکه طعم اين روز های تلخی که برا من ساخت رو بهش بچشونه
متنفرم از اين حسرت هايی که هميشه به دلم خواهند موند
تو زندگیم تا حالا اینقدر عصبی نبودم دلم میخواد یکی رو پیدا کنم و با دستام خفه اش کنم
دارم فکر میکنم آدرس اینجارو بذارم تو فیس بوکم یا نگذارم ؟
خو خیلی خلوت شده دیگه اینجا
احساس می کنم فقط دارم واسه خودم مینویسم
سر دو راهی میشینم ...خودمو تنها میبینم
یه وقتایی هم فک می کنم منی که بود و نبودم هیچ فرقی نداره چرا باید باشم ؟
یه وقتایی هم هست که نمی دونی چته ولی می دونی حالت بده ...خیلی بد
همه چیزه زندگیم الکیه ...خندیدن هام ...خوشحالی هام ...دوستی هام ...همه چی !
هر چی میگذره تنبل تر و مزخرف تر می شم
دیگه از غر زدن هم خسته شدم ...سکوت می کنم ترجیحن
دیشب داشتم به این فک می کردم که مردن برای من در هر صورت یه بهایی داره ...اگه بخوام به مرگ طبیعی بمیرم بهاش این زندگیه مسخرمه ...اگر هم بخوام خودکشی کنم بهاش می شه زیر پا گذاشتن خیلی چیزا!!!
تو که توی همیشگی نیستی ...دیگه عاشق زندگی نیستی ...تو که می دونی ...تنها می مونی
دل هیشکی مثل من غربت اینجا رو نداره
زندگیه گندی دارم ...درست هم نمیشه !
خوب نیستم ...یعنی مدت زیادیه ...چند ساله که خوب نیستم ...اما شاید الان از همیشه بدترم
صدای بارون رو دوس دارم ...تنها چیزیه که الان بهش حس خوبی دارم
هیچ کس هم بیدار نیست بیاد بخوابونه زیر گوشم ..بلکه به خودم بیام
خوشم میاد اصلن نمی دونم فوتبال چی چی هست ؟:دی
متنفرم از آدمای بی جنبه ...
الان احتیاج دارم به این که یکی بیاد یه چک بخوابونه زیر گوشم ...جدی
اینم بگم و برم ...از اینایی که خر فرضم میکنن هم بدم میاد ...دوس دارم تو روشون وایسم بگم خر خودتی
بعد 6 سال زنگ زده می گه من تو رو دوست دارم و از این حرفا ...و من هنوز تو شوکم
پشت سر هم داره اتفاقایی می افته که دوس ندارم ...کاش دلیلشو می فهمیدم !!!
خیلی دست و پا چلفتی ام ...زیاد
همه روزای من ...قصه ی بودن من ...توی آینه ی دلم ..مثل شب سیاه و سرده ..مثل ابرا رنگ درده
هر رفیق راهی با من دو سه روزی هم سفر بود ...ادعای هر رفاقت واسه من چه زودگذر بود
امشب یه دوست قدیمی یه حرفی زد که رفتم تو فکر ...و دلم تنگ شد واسه روزایی که رابطمون بهتر از الان بود ...
ترکم کرد
دلم براش تنگ شد
برگشتم پیشش
دلم برای "براش دلم تنگ شدن "بیشتر تنگ شد !
.ترکش کردم

سه شنبه 20 بهمن 1388
نهم فوریه 2010
ساعت یک و نیم بامداد
تمام شد دیگه !

عکس دارم می بینم، بعد از خیلی وقت
پتو پیچیدم دور خودم، داریوش گوش می دم و عکس می بینم، ترکیب خوبیه، زمستونیه
دلم میخواهد نه دل باشد نه خواستن نه داشتن تا دنیا هر شکلی که خودش دلش خواست باشه
امروز که برام خبر آورد که آره با یکی دیگه هست موندم حالا شبا یک و نیم بازم بفرستم یا نفرستم ؟
.. تا حالا کسی برام شعر ننوشته بود ... دوستی برام شعر سروده
تا آخر عمر می دونم که هم چشمم دنبالش می مونه و هم دلم تو حسرتش
دل نهنگ ها هم میگیرد چه برسد دل مــا
دلم می خواهد توی جایم جا بمانم .. از همه جا و بیفتم جایی که هیچ جا نباشد .. برای جا شدن ... دلم میخواهد در خوابم خواب ببینم که خواب ماندم
امروز یکی خبر آورد کجای کاری یکماه با یکی دیگه قرار و مدار گذاشتند !
من که البته خودمم حدس زده بودم
دوست دارم بغلت کنم .. بعدش هیچ کاری نکنم ها .. فقط بغل کنم و سفت بگیرمت و فکر کنم و خیره بشم
بعضی از آدما چیزایی رو باور می کنن که دوست داشته باشن باور کنن
بدنی که تاحالا زخمای زندگـی رو به خودش ندیده، ارزش هم بستر شدن نداره
هی خودم رو تو اینه میبینم بعد جا می خورم خودم رو نمیشناسم
به طرز قابل توجهی جیگر شدم و ممکنه دزدیده بشم امشب
یادمه مامانم می خواست بهم جدول ضرب یاد بده بعد گفت ..... هفلاشتا پلنگوشیشتا ..... بعد من تو فرهنگ لغت فارسی دنبالش گشتم نبود
می دونی دلتنگی یعنی چی ؟ می دونی وقتی یکی دیگه اسمتو میاره یعنی چی ؟ می دونی ؟ می دونی ؟

دیشب همش اینو گوش میکردم
......
ولی تو گفتی میتونم
....
میرم سیگار بکشم بعد هم کپه بذارم ...... بیدار نشم هیچوقت خوب میشه
برم سیگار بکشم قدم بزنم اصلا برم از اینجا دلم میخواد یه شب مست کنم و هیچی حالیم نباشه بیام بزنم این وبلاگو درب و داغون کنم دیگه نتونم بنویسم توش بدم میاد دیگه از اینجا
اه اه اه کاش ادرسشو بهت نداده بودم
دارم قمیشی گوش میدم و فکر می کنم تو هم دلت می خواد دزدکی نگاهم کنی گاهی
دوربین جدید خریدم و الان اولین عکسو باهاش انداختم
ساوش قمیشی می خونه: دوری چه سخته قسمت همینه
سارا تانکردی رو هم بالاخره نگرفتنش ....
پنجره ها رو باز کردم، خونه تقریبن تاریکه، سیاوش قمیشی می خونه، باد ِ سرد میاد،  دراز کشیدم رو کاناپه
پنجره هنوز بازه، باد ِ یخ میاد از تو سیاهیای شب، لپ تاپ روی شکممه و گرماش گرمم می کنه یاد تو افتادم
ته مونده ی بوی ادوکلنم از گردنم میاد زیر بینیم، خیلی خوبه
اگر بدانی چه دردی دارد، این همه اصرار از تو دور بودن.

ترک عادت سخت است. ترک وابستگی یا دلبستگی سخت تر. اما باید باور کنم که تو هم فقط یک رهگذر بودی.
میدانی،دیگر از آدم ها توقع ماندن ندارم. عادت کرده ام به اینکه یکدفعه بیایند، یک تکه از ذهنم، یک تکه از دلم را بکنند و آخرسر، یکدفعه، یک روز، چیزی را بهانه کنند و ترکم کنند.
حالا هم نوبت بود دیگر قصه تو هم درنایمخن شروع شد و  همین حوالی تمام شد، همان طور که می خواهی.
چشمهایم می سوزد.
خسته ام، به اندازه تمام روزهای عمرم خسته ام. از تو، از خودم، از همه این آدمها.
می خواهم یاد بگیرم میان این همه هیاهوی آدمها، تنها بودن را، بی نیاز از تکیه کردن.
چشمهایم می سوزد، و بغضی سخت در گلو بی قراری میکند.
اگر راستش را بخواهی، من به رفتن ها عادت نکرده ام فقط دیگر به روی خودم نمی آورم.
چرا تمومش نمی کنی لعنتی؟؟؟
دستهای خالی ام خالی تر است امروز.
همه چیز می توانست یک جور دیگر شروع شود، یک جور دیگر تمام شود...
بیرون دارد برف می آید ، متنفرم از لندن ، لندن همیشه خدا هوایش ابری است وای بحالی که زمستان هم باشد  می‌روم برای خودم چایی می‌ریزم. فکر می‌کنم که چه‌قدر بی‌مزه است که هیچکس را نداشته باشی که زنگ بزنی و جیغ بکشی که هی دوووست جوونم بیرون برف می‌بارد. های موشکوله من ویا با هم بروید بیرون و هی دانه‌های برف که همین‌طور می‌‌چرخند تا بخورند به صورتتان، دست‌هایش را فشار دهی و توی پیاده رو یا میان تاریکی کوچه‌ها تند تند راه بروید. فکر می‌کنم عجیب هوا قشنگ است گرمای چای که به شیشه می‌رسد بخار می‌شود . با انگشت روی شیشه صورتک خندانی را می‌کشم. و فکر می‌کنم خسته می‌شوند آدم‌ها گاهی لابد از صداها، از بودن‌‌ها و می‌روند یا اگر محتاط‌ تر باشند سکوت می‌کنند. آن‌وقت است که دور می‌شوند. که لابد آن نقره براق رابطه‌شان کدر می‌شود، بی‌آنکه بفهمند، بی‌آنکه بخواهند.


چایی‌ام را مزه مزه می‌کنم. فکر می‌کنم چه قدر بی‌مزه است زندگی بدون عشق، بدون رویا. هیچ‌کس بیرون نیست. لباس‌هایم را می‌پوشم،کاپیشنم و شال جدیدم که واقعا شکل لنگ هست و کلاهم راسرم می گذارم. برف می‌بارد آرام آرام. دست‌هایم را باز می‌کنم. صورتم را می‌گیرم رو به آسمان. چشمانم را می‌بندم. هوا سرد است، زیاد.
حالا دلم می خواهد بودی و دستم را می‌گرفتی و می گذاشتی روی سینه‌ات. بی‌آنکه چیزی بگویی تا هی یخ‌های من آب شود انگار میان آن‌ همه مهربانی. چشم‌‌هایم را که باز می‌کنم تنها جای خالی توست. آخ که چه تیر می‌کشد قلبم این روزها. کجا می‌روند آدم‌ها بعد از این که می‌روند که بروند…دیگر نمی‌‌بارد برف. و من فکر می‌کنم گاهی آدم‌ها خسته می‌شوند از صداها، از بودن‌‌ها…
خسته می‌شون…
خسته می‌‌شو…
خسته می‌شـ…
خسته می‌…
خسته مـ…
خسته.
دلم می‌خواست بگویم که من عاشق آن ثانیه‌های کوتاه صبحگاهم که تازه از خواب بیدار می‌شوم و هنوز انگار مست بوسه‌ای در خواب شبانه‌ام، یا مزه‌ی دیداری، ساحل آرامی، آغوش دسترسی ناپذیری هنوز زیر زبانم است. آن لحظه‌هایی که هنوز یادت نیامده دیشب از گریه خوابیده‌ای یا خستگی خواندن. شاد بودی که خوابت برد یا غمگین. یادت نیامده امروز چند شنبه است باید چه کنی، چه قدر باید بدوی، می‌خواستم بگویم من عاشق این فراموشی کوتاهم
قهر یعنی وقتی صدات میکنم به جای جانم یا جان دلم، میگی بله.
البته تو که سیستمت همیشه بله بود
بعضی از ما دقیقا آدم‌هایی هستیم که مادرمان خوب تربیتمان کرده است نجیب  و مودب و اینکه نباید شوخی زیاد کرد و ... بعضی از ما اینطوری تربیت شده ایم دیگر که خجالت می‌کشیم  مثلا به کسی بگوئیم بیا ببوسمت ، بیا عشقبازی کنیم ، بگوئیم دوستت داریم و یا بگذاریم کیفمان را بیاورد و یا در خیابان بغلمان کند بهش ابراز علاقه کنیم ولی خجالت نمی‌کشیم ازتهمت زدن ، فحش دادن، تحقیر کردن، انتقاد کردن‌های بی‌پایان. بعله ما دقیقا این طور آدمایی هستیم.
نه با تو که خب من کلن  از خداحافظی می‌ترسم.
بعد آدم‌هایی هستند مثل تو که در آخر هر رابطه می‌گویند خوش باشی  برای همیشه خداحافظ، دیگه حرفی باهات ندارم، دیگه هرگز نمی‌خوام ببینمت. ...
این هرگزها، این برای همیشه ‌ها، این مطلق گرایی چرند این واژه‌ها مرا می‌ترساند، به گریه‌ام می‌اندازد.حتی اگر بی‌ربط ترین آدم زندگیم بگوید برای همیشه خداحافظ ، من دچار وحشت از دست دادن می‌شوم، از دست دادنی از جنس مردن آدم‌ها.
زنها را نباید مطمئن کنی از ماندنت،زنها وقتی خیالشان راحت شد، از دست می روند.
نمی دونم اون دفترچه رو هنوز داری یا انداختیش دور ، همون که قرار بود خاطراتمون رو توش بنویسم
اگر هنوز داریش برو بنویس توش که :
زنها می توانند بدون مردهاشاد باشند، مرد ها نه.
آخ یک روزهایی هستند که تا تمام می شوند پدرتو در می آورند و یک روزهایی بدتر از این روزها هم هست که نه تنها تمام شدنشون مایه مرگه فردا و پس فرداهات به گا... می دهند . یک روزایی که از بس عالی اند شب موقع خواب شلوارت و خیس می کنی از ناراحتیشون .


روزایی که یک جاهاییشون حس مکان و زمان به هم می پیچند و ممکن ساعت ها کف اتاق نشسته باشی و به زمین زل زده باشی !

آخ امروز یکی از اون روزهاست .

نمی دونم از کجای فرایند تکامل حس امید تو زندگی انسان نقش پیدا کرد اما این احمقانه ترین حس آدم هاست . نمی فهمم چرا همیشه منتظر یک معجزه ام که بیاد و تکانم بده .

ای کاش یکبار به خاطر این دل طاحب مرده و ذهن بی درو پیکر من یک چیزی میشد تو این زندگی ام .
روی تن عریان تو، من گوزنی می شدم وحشی،
با شاخ های بلند و سیاه،
که می کاوید تنت را به دنبال ذره ای گرما،
ذره ای رویا،
و تو می خندیدی به این نرِ بد،
به این گوزنِ نرِ بد.
کار کوچکی نیست که تو مرا به عریانیت راه داده ای.
تن تو شهر بازی نیست.
بهشت است.
و می فهمم هنوزم اینرا و همان شب اول را
چه فرقی می کند
همه با ثواب به بهشت می رسند،
من با دروغی که از عشق بود
حالا
ردِ بوسه هایت را هنوز حس می کنم
جایش چه خوب می سوزد.


خوب فهمیدم،
زمین گرد و قلمبه تر از آن بود که بتواند عشق ما را روی خود نگه دارد.
ما هر دو باختیم.
فقط فرق من با تو این است
که روی خاطرات من زنبور می نشیند
و روی خاطرات تو مگس.
این رسم دنیاست.
مشکوک و شکاک
غرغر کنان قربانی می شویم و عرعر زنان ارزانی.
نترس.
سیاه نمی پوشم.
سیاه می نوشم.
سیاه مست ها، عزادارترند.
آدم ها را ترک می کنی. اما پسوردها می مانند. پسوردهایی که سال تولد طرف است.
پسوردهایی که می گویند فلانی دوستت دارد
یه دسته از آدمها هستن که عطرشون رو زود زود عوض میکنن. دلیلشون هم خیلی منطقیه. توی هر بازه‌ی زمانی که یه عطر رو استفاده میکنن یه عالمه خاطره براشون میمونه. خاطره هایی که بعدن با بوکردن همون عطر براشون تداعی میشه


اما یه دسته دیگه از آدمها یه عطر رو مدت خیلی زیادی میزنن. شاید سالها. این باعث میشه آدمهای زیادی اطرافشون تا مدتها با شنیدن اون بو یاد اونها بیفتن. حتی بعد از نبودنشون

تفاوت توی اینه که دسته اول ترجیح میدن لذت نوستالژی رو خودشون ببرن، و دسته دوم در قبال اثرگذار بودن این لذت رو به بقیه هدیه میکنن



نمیدونم کدومش بهتره ولی من این عطرمو دوست دارم همونی که روزی ...
تنهايي همين لحظه لحظه هاي که مثل خوره مي افته به جونت و ولت نمي کنه ديگه.. همه اش همينه.
اینجا بوی تعفن می دهد . بوی پوسیدن. بوی خود فراموشی.
از آن شب تا بحال چند شب می گذرد و تو هیچ وقت نمی‌دانستی که من بودن درد داشت، که درد دارد.
تو نمی‌دانستی که درد دارد که خودت نباشی، که نگویی از اندیشه‌ات، از خوانده‌هایت، از دیده‌هایت. که نشنوی آنچه را که ارزش شنیدن داشته باشد.دارد که شخصیتت، روحیه‌ات، دوستانت، شغلت، شهرت برایت تعیین شود. که مستقل بودن کشک باشد و آزادی حتی کلمه هم نباشد. که آرزوهایت را، اشتیاقت را بگیرند و حماقتشان را به تو تحویل دهند.
می‌گویی کلماتم بوی تحقیر می‌دهد. راست می‌گویی، بس که تحقیرم کردی . بس که دردهایم اشک شد روی گونه‌هایم. بس که اشک‌هایم را فرو خوردم. خشمم را فرو خوردم.
درد دارد. دیده نشدن، تماشا نکردن درد دارد. نگفتن، نشنیدن، ناشنیده ماندن، نافهمیده ماندن، ناخوانده ماندن، تنهایی و در بند بودن درد دارد. درد دارد که سر جای خودت نباشی که در مسیری که می‌دانی برای توست گام بر نداری. که بدانی راه را اشتباه آمده‌ای و نگذارند برگردی.
می‌گویند این نیز بگذرد…
این دردها نمی‌گذرند، تمام نمی‌شوند. این همه من هست که میگذرد ، تمام می‌شود. این دردها ته نشین می‌شوند در وجودم. زخم می‌شوند و به چرک می‌نشینند.
اینجا بوی تعفن می دهد. بوی پوسیدن. بوی خودفراموشی.
اشک‌هایم را که پاک می‌کردم، آرام گفته بودم، نه التماس کرده بودم، «نذار اینجا فراموش بشم…بپوسم…تمام شوم…» التماس کرده بودم. شنیده بودی یا نشنیده بودی نمی‌دانم، اما چشمهایت را بسته بودی. من هم آرام گفته بودم شاید، آخر یکی باید کوتاه می‌آمد. یکی که درد داشت. یکی که همه چیز علیه او بود. یکی که خسته بود، یکی که آفریده شده بود تا اطاعت کند، یکی که فرسوده بود از این همه جنگیدن‌های بی‌حاصل… .
یکی که لابد مثل من بود.



آن قدر از من دور شدی که لبخندت کپک زد در خاطره ام.
آن قدر شک کردی که خشک شد،طراوت چشمانت در خاطرم
حالا من مانده ام و واژه هایی که ابر می شوند.
اما من هنوزم هر شب درست در ساعت یک و نیم دوباره می نویسم برایت  تا
تازه شوی
جان بگیری
باران شوی
بی دریغ.
تا شاید که دوباره
رویا
غرق شود
در تماشای تو....
یواش یواش
چشمانم به تاریکی عادت کرده
در توهمی از تماشا و دیدن
بی خبر از اینکه، آنچه می بینم جز سایه ای از عکسها و خاطرات  نیست
یواش یواش
چشمانم  به تاریکی عادت کرده
و دشمن نور شدم
بی آنکه بخواهم
شب خورشید من شده
بی آنکه بدانم
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه میهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته، انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهشیار…
شب را تا صبح بيدار بودم و دائماً به اين فكر ميكردم كه چقدر چشمهايم ميسوزد بی آنكه سردرد داشته باشم و تو از كجا يكدفعه سر و كله ات در زندگيم پيدا شد و چقدر مسخره است كه با وجود تو خودم را در اوج خوشبختیمی دیدم و درست چه سریع بعد بی آنكه چیزی  عوض شود احساس كنی داری در قعر بدبختی دست و پا ميزنی.
فكر ميكردم كه چقدر هی اشتباه كردم از همان اول و چه زود همه چيز دارد تمام ميشود..