بارها گفته بودی وقتی نمی‌توانی چیزی را تغییر بدهی، بهترین کار رفتن است. هر چند وقت خوبی نیست برای راه رفتن ، خورشید نیست، ماه نیست، اما می‌دانی که من به تاریکی خو کرده‌ام. بند کفش‌هایم را می‌بندم، کوله‌ام را به دهان می‌گیرم و مثل گربه‌ها بی‌صدا از لای در به کوچه می‌خزم. با پرتقالی در دستم که یادم نیست از کجا آمده است. اما یادم هست که از من چیزی نمانده است جز صفحه‌ی سفید شیشه‌ای با نشانه‌های زرد رنگی از خندیدن، گریستن، پرواز کردن، خداحافظی کردن و ... که این شب‌ها گه‌گاهی در برابر خاطره‌ای باز می شود. راه می‌روم و به گرمای بی‌پایان یک پرتقال دل می‌دهم. خیابان دارد تمام می‌شود و من خسته‌ام. خسته‌تر از آن‌که برای تنها عابری که مرا از پشت صفحه‌ی سفید شیشه‌ای می‌شناسد، دست تکان بدهم.