از من بيش از اين انتظار نداشته باش..
وقتي که نيستي، وقتي که دست ها و چشمهايت بر من حجت نمي شوند، وقتي که نيستي که خستگيم را در آغوشت گم کنم...
وقتي که نمي بوسي مرا....وقتي که دوستت دارم گفتنت را با آن صداي بم کشدار نمي شنوم...
از من مخواه که نترسم...از من نخواه که دلم نلرزد وقتي دو روز از حالم جويا نميشوي، تو را در آغوش ديگري تصور نکنم...
مي دانم، مي دانم که گفتم حسود نيستم ،که شک نمي کنم، که آزادي؛که زندگيت را بکن که زندگيمان را بکنيم...
اما بگذار رها کنم تمام اين تمدن زن عصر معاصر را...
بگذار بي خيال تمام روشنفکري و کتاب خواني و هر چرنديات ديگري شوم...
بگذار با تمام وجود در دوري و دلتنگيت اشک بريزم...
و تو را بخواهم...
تمامت را...
تنها براي خودم.