داشتم ظرف‌های شام را می‌شستم. سرخوش و آوازخوان که یکهو چاقو از دستم افتاد زمین و یاد خاطره نگاه کردن کامپیوتر و اون مستخدمه افتادم و با خودم گفتم ای کاش وقتی تو هم رفتن رو آغاز میکردی باز از دستت چاقو می افتاد و زمین و ....
و نمی دونم چی شد که رسیدم به «هزار ساله که انگار صداتو نشنیدم...»، نمی‌دانم. بعد یادم افتاد که چه دل‌تنگ‌م برای‌ت، که چه دل‌م بودن‌ت را می‌خواهد، که راستی راستی «هزار ساله که انگار تو رو هرگز ندیدم»، که گاهی جات چه‌ دردناک خالی است. جوری که تمام تن‌م تیر می‌کشد از نبودن‌ت. 
جوری که دنیا می‌شود یک خالی گنده‌ی بی‌دلیل. تک‌تک سلول‌هام دل‌تنگ‌ت می‌شوند. گیرم که دارم بی‌کلام و ساکت، صبوری می‌کنم این روزها، گیرم که هیچ نمی‌گویم از همه‌ی این‌ها به تو، گیرم که دارم فقط از دور نگاه‌ت می‌کنم. دل‌تنگی ولی زیر پوست‌م نشسته. دل‌تنگی راه نفس‌م را بسته. حواس‌ت هست اصلا؟