با تب 40 درجه لبهی بام راه میروم شمردم 40 پله اما آغوشت پیدا نشد شاید که صورتم در برخورد با تو بشکند نه زمین ...
لبهی کاغذ که راه میروم شمردم 40 صفحه شد و تو باز نبودی ...
می دانم روزی که آسمان رنگ تباهی میخورد
شاید مرده بود کسی که پیدا نشد
هی! من پایین نمیآیم بالا بیا میخواهم آینهها را بشکنم !