با سن سی و چهار سالگی هنوز بچه ام
اما مهم نیست روزی یاد خواهم گرفت که چطورسرت را بکوبم به طاق
و دیگرنه به تو فکر کنم و نه به لباس زیر هایت
به آنهایی که تعریف کردی روزی تک تک برایم
خواهی پوشید
پاهايت را باز كن غريبه نيست منم!
زندگی دارد یک‌ جای آرزوهایم را می‌گذارد

این دیوار، هيچگاه قرار نبود خانه تعلقاتم باشد
شاید بیشتر جولانگاه دغدغه های ذهنی و مشغولیتهای فکری ام بود و شایدهم چیزی فراتر از یک پروفایل ، و شاید هم بیشتر از خاطرات روزانه و تالمات روحی
هرچه بود اما تمام شد و حالا پروفایلی است مخروبه و متروکه
فیس بوک و اون یکی وبلاگم برای تا نمی دانم کی تعطیل شد .....
لعنت بر من اگر باز به کسی اعتماد کنم
....
هی نگید چرا نمی نویسی «غصه» که میآید، جایی برای «قصه» نمیگذارد.
امروز یاد اون روزهایی افتادم که چقدر اینجا زود به زود می نوشتم و چقدر هم لذت بخش بود همه چیز و چرخیدن و خوندن مطالب دوستانم گاهی در شرایطی قرار می گیری که مجبور به ترک کارهای دلپذیر می شی ...شاید باید از اینجا رفت !
از قاب عکس روی دیوار بگیر تا یقه ی این پیراهن که چسبیده است به گلویم می توانستند جای ما نفس بکشند و جای خودشان نفس بکشند جای این که خودشان باشند می توانستم همین قلم مو باشم که مدام سرش را پایین می اندازد و قرمز بالا می آورد .
این ذهن لعنتی از یه فنجون چای هم بدتره. فنجونو هی پر میکنی بعد سرازیر میکنی تو حلقت، این چیزایی که هر روز خالی میشه تو ذهنو کجا باید خالی کرد؟!
“غمدان”م مدتهاست که پر شده؛ حیران ماندهام این همه غم جدید را کجا جای دهم !.

خودت هم میدانستی؛
از اوّل قرار نبود اینجوری بشود
قرار بود نصف جزیره مال من باشد، نصف دیگرش مال تو
بعد روزهای تعطیل بیائیم نصفه های همدیگر را ببینیم و بدویم
زیر باران
- یا به قول آلیس، با صدای فندق شکستن سنجابها -

که زد و جزیره دیگر رشد نکرد.
جزیره ی خوب، جزیره ایست که همیشه چیزی برای تمام نشدن داشته باشد؛
مثلاً هرازگاهی یک تپه ای، آتشفشانی، چیزی ازش بزند بیرون.
جزیرهی بد، جزیره ایست که تمام بشود؛
و بدتر وقتیکه غصهاش بگیرد و دل صاحبش را
- که بخواهی نخواهی خسته میشود و جزیره را ترک میکند به مقصد ناکجا آباد -
بلرزاند
تازه يادم مي آيد . يكي دارد راه مي رود آن بيرون . من گوش مي كنم به هر قدمش . توي سكوت نيمه شب ِ همه خواب ِ من دلم گرفته ، گوش مي كنم و همان وقت مي فهمم كه ما راه رفتن مان محصور همين ديوارهاست . كه نفس كشيدن مان محصور همين ديوارهاست . پس چي كه غمم مي گيرد؟ آدمي اي كاش و بايد كه بال مي داشت . والاه .
باید یک جایی برگشت به زندگی؛ نه، قرار نیست چیزی را فراموش کنیم، قرار نیست ببخشیم، اما نباید فرسوده شد، برید و از پا افتاد.
بیا برویم بدون نگاه کردن. بیا برویم بدون شنیدن بیا ! که می توانیم با واژه ها تا هر کجا بخواهیم، برویم .
هميشه خواستني ها داشتني نيست ، هميشه داشتني ها خواستني نيست..
تو صدای پایت را به یاد نمیآوری، چون همیشه همراهت است. ولی من آن را به خاطر دارم، چون تو همراه من نیستی
"" و صدای پایت بر دلم نشسته است ""
اين روزای یخ زده و کوتاه اينقدر به هم شبيهند که ميتونم با چشم بسته توشون زندگی کنم.
همیشه کتابی هست که نیمه شب هایم را به خمیازه بیاندازد و خودکار بیکی که دلیل نوشتنم شود همیشه سوژه ای که لا بلای روز های تکراریم داستان شود اما.. من دیگر آن من همیشگی نیستم.
امروز فهمیدم توی این مدت تنها پیشرفتم اضافه وزن قابل توجه ام بود که البته خودش رو موقع خریدن پیراهن نشون داد.
تو که معتقد نیستی فصلی است؟ فصل را گذاشتهاند برای آخرین گزینه. چیزی تو مایه های «هیچکدام». من هم که همینجور امیدوارم آنقدر که شبها قبل از خواب دعا میکنم. آنقدر که شبها سبقت میگیرم. آنقدر که شبها رو به آسمان میخوابم.نگاهی میکنم، و اعتراف که همهاش دروغ بوده! خدا کند امشب سقوط نکنم.
برای بیقراری هایم این لحظه ها کافی نیست…
ای کاش ای کاش ای کاش همه چیز مثل ماکارونی بود .
شروع شد!!! شنیدن صدای بالا کشیدن بینیهایی که از آبانماه تا ماه بهمن، همانند شیر آب ریزش دارند؛ شروع شد.
آدم توی تنهاییاش، قهرمان زیاد میشود؛ یعنی تصمیم میگیرد بشود. تصمیم میگیرد هیکلی به هم بزند که وقتی رفت جلو، وقتی رویش کلیک شد، وقتی چشمی برق زد، دیگر تردیدی باقی نماند.آدم توی تنهاییاش، تا کجاها که نمیرود.
همیشه یكی هست كه درد دلت رو بهش بگى ولی واى از روزى كه همون یكى درد دلت بشه.
جالب است ، در زندگی تنها کسانی ما را می رنجانند که همیشه کوشیده ایم از ما نرنجند.
من همین فردا, به رفیقانم که همه از عریانی می گریند: خواهم گفت گریه کار ابر است, من وتو با انگشتی چون شمشیر من و توبا حرفی چون باروت به عریانی پایان بخشیم, و بگوییم به دنیا به فریاد بلند عاقبت دیدید ما ما صاحب خورشید شدیم.
وقتی فسیلهای خارج از کشور را می بینم این فکر در من بیشتر جان میگیره که آره باید رفت به ایران اینجا میان اینها چکار دارم من ؟
چشمای منم مثل آسمون این روزا فقط یه تلنگر لازم داره…تو این تلنگر نباش .

از اینکه بین روزمرگی زندگی آدما گم بشم بدم میاد،از اینکه یه عادت بشم بدم میاد،از اینکه یه شبح بشم فقط واسه خاطرات بدم میاد،از اینکه نادیده گرفته شم بدم میاد،از اینکه فراموش شم بدم میاد.